
صدمین داستان چند روز پیش تمام شد. هم خوشحالم و هم ناراحت. درواقع نه خوشحالم و نه ناراحت. احساس خاصی ندارم (با این لحن).
بعد از اتمام صدمین داستان با خود گفتم، خب که چه؟ چه شد؟
شاید اینکه انتظار داشته باشم آسمان جر بخورد، فرشتهای با بالهای سفید ظاهر شود و لوح جادویی به من بدهد، انتظار باطلی باشد.
ولی انتظار داشتم کمی دلگرمی و یا احساس موفقیت در من هویدا شود. که متاسفانه آن هم حاصل نشد.
دلیلش را نمیدانم چیست. ولی در مقابل موفقیتها و دستاوردهایی که دارم و داشتهام در بیشتر اوقات پرویزطور(کارتون پرویز-پونه) رفتار کردهام. شاید این را هم بتوان جز خصوصیات و رفتارهای عجیبم طبقهبندی کرد.
تنها چیزی را که میدانم این است که باید بنویسم. هرچه بیشتر بنویسم بهتر است. پس از چند ماه نوشتن مهمترین چیزی که کشف کردم عطش نوشتن بود. فهمیدم نیاز دارم بنویسم. فهمیدم بدون نوشتن گویی چیزی کم دارم. فهمیدم اگر ننویسم نمیتوانم فکر کنم و تصمیم بگیرم.
شاید در مقابل نوشتن زیادی احساساتی شدهام و آن را دست بالا گرفتهام. ولی درواقع نوشتن برایم همه چیز است.
عاشقی خوب است. زیباست. احساس اینکه چیزی را بدون تبصره و دلیل بخواهی و برای آن تلاش کنی، حتی هنگامی که عاقبت کار معلوم نیست.
این عشق است. بیبهانه میخواهم بنویسم. حتی اگر همه چیز داشته باشم. حتی اگر به همه چیز رسیده باشم. مهم نیست شرایط و جایگاهم کجاست. باز هم نوشتن اولین و آخرین انتخاب من است.
سلام دوست گرامی عالی بودولی نوشتن برای رسیدن به چیزی ویا داشتن چیزی نیست نوشتن خودش وجوده، برای کسی که عشق به نوشتن داره مثل اکسیژن برای ریه ها وخون برای رگ.
نوشتن برای عاشق نوشتن یعنی زندگی.
موفق باشید
کاملا درسته، من هم در ادامه توضیح دادم. چیزی که به اون رسیدم همین بود.
و اینکه من با توجه به شناختی که از خودم داشتم انتظار صد داستان توی صد روز و انتشار تمام داستانها توی وبسایت رو داشتم که متاسفانه محقق نشد.
در هر صورت مرسی که خوندین.
اختتامیه صد داستان بسیار جذاب بود
ممنون از شما
نگاهتان را با بیانی دلنشین و با اعجاز کلمات بر لوح جانمان ثبت کردید.
مانا باشید و قلم سبزتان سبز تر از دیروزهایی که گذشت
درود بر شما زهرا عزیز🙏🍁🌹
شما لطف دارید
ممنون که مطالعه کردید