کاغذ سفید روبروی من است. تلاش میکنم چیزی بنویسم. سعی میکنم افکارم را مرتب کنم و آنها را آرام آرام بر روی کاغذ تزریق کنم. روی صندلی کمی جابجا میشوم. فایدهای ندارد. بلند میشوم و از اتاق بیرون میزنم. قدم میزنم. یک فنجان قهوه می نوشم. دوباره برمیگردم. دو فنجان آب مینوشم. دوباره می نشینم. به محض نشستن مثانه ام پیام میدهد. فشار میآورد. دوباره بلند میشوم، میروم و میشاشم. دستانم را میشویم. گرمم شده است. طبق عادت دست خیسم را بر روی سرم میکشم.
به بالکن خانه میروم. سیگاری روشن میکنم دودش به آسمان میرود و در نور چراغ های غروب ناپدید میشود. باد سردی میآید. کسی از داخل داد میزند: «در بالکنو ببند ذلیل مرده»
بیاینکه به پشت سر نگاه کنم و قیافه عبوس و همیشه عصبانیاش را ببینم را یک دست در را هل میدهم و صدای چفتشدنش را میشنوم. دوباره همه چیز آرام است. در امتداد خیابان در پیاده رو زنی در حال راه رفتن است.
تند تند قدم میزند. بند کیفِ روی شانههایش را با دو دست گرفته است. مانتو مشکی و شال مشکی بر سر دارد. به راستی که در این شهر اگر مشکی نپوشی حتماً یک مشکلی داری. پشتش به من است و من صورتش را نمیبینم. از روی جوب رد میشود. دو جوان سوار بر موتورسیکلت به سرعت از کنار زن رد میشوند. سرنشین را میبینم که دستش بدن زن را لمس میکند.
زن ابتدا خودش را کنار میکشد و کیفش را بغل میکند. سپس به سمت موتوری برمیگردد و داد میزند: «کثافت».
منظره زن عصبی و موتورسوارانی که در حال گاز دادن و دور شدن از محل هستند را رها میکنم و به داحل برمیگردم. مجدداً پشت میز مینشینم. سطر اول داستان را اینگونه شروع میکنم.
«زنی که برای خرید نان به بیرون رفته بود آنقدر آزار دید تا تصمیم گرفت دیگر نان نخورد».