
میخواهم داستانی بنویسم. میخواهم ساده ترین داستان را بنویسم.
میخواهم حتی بقال محله که سواد ندارد، نیز بتواند بخواندش. لذت برده و در آن غرق شود.
اصلاً میخواهم طوری بنویسم که برای خواندن آن به چشم نیز نیازی نباشد. حتی کورها هم آن را بخواند و از آن لذت ببرند.
چرا باید مخاطب را از لذت داستان خواندن محروم کنم؟ لذت غرق شدن در دنیایش را.
چرا باید با کلماتی عجیب و پیچیده که مغز را مشغول میکنند، مخاطب را گیج کنم؟
این کار فقط خواننده را از فضای داستان دور میکند. با این کار تنور داستان خاموش میشود و در نهایت خواننده نه تنها ارتباطی نمیگیرد، که از داستان نیز زده میشود.
راستش را بخواهی من آدمی هستم که اگر هزار کلمه عجیب و بدیع بلد باشم، هنگامی که مینویسم باز هم استفاده نمیکنم. متن را تا جای ممکن ساده میکنم.
آنقدر ساده که نخ داستان را بگیری و تو را چنان به اعماق داستان بکشاند تا غرق شوی.
به راستی داستان خوب داستانی است که تو را غرق کند.
مردمان ادبیات نما:
از لفاظیهای ادبیات نماها متنفرم. آنهایی که هر کجا روند کتاب شعری زیر بغل دارند. اگر از آنها آدرسی بپرسی سعی میکنند با شعر جوابت دهند.
احتمالاً در جواب سلامت نیز شعری خواهند خواند.
اینها آنچنان از درون رقتانگیز و تهی هستند، که خود را در میان پوستهای از ادبیات پیچیدهاند. شاعر کارش شعر گفتن است، ولی قبل از آن انسان است.
سخن گفتنش نیز باید مانند انسانها باشد. شاعر سعی نمیکند همهجا خود را نشان دهد. یا به دیگران بقبولاند که بله ما نیز شاعریم و مقام و منزلتی والا داریم.
شاعر قبل از آن که شعر بسراید شخصیتی دارد که از پس شعرهایش میدرخشند. نه شعرهایی که شخصیت او را نمایان کنند.
از عشق از کوچه های باران زده ودیوارهای کاهگلی و هیاهوی بچه ها که بنویسی نوشتن زیبا می شود وبر دل هر خواننده ای می نشیند
نوشتن از از دل که باشد بر دل می نشیند
مرسی خانوم عبدی، بخاطر این جمله زیبا.
به راستی که همین است و جز این، کس نتواند گفت.
و چه زیبا است این سادگی .
ممنون از نگاه زیباتون
مرسی که خوندید
و چه زیباست این سادگی .