در رمان ۱۹۸۴ کشور بوسیله دیکتاتوری تمامیت خواه به نام «ناظرکبیر» هدایت میشود. در خانه همه مردم دستگاهی تلویزیون مانند قرار دارد که صدا و تصویر را نیز ارسال میکند. در هر ثانیهای از روز «پلیس اندیشه» میتواند صدای مردم و تصویر آنها را رصد کند. یک اندیشه ترسناک که در یک دیستوپیا اتفاق میافتد. کشوری در کنترل کامل حزبی که همه مخالفانش را با قساوت تمام از میان میبرد.
حزب حاکم به دنبال کنترل بر زندگی انسانها نیست. چرا که به نظر آنها زندگی و ظاهر اعمال انسانها کاملاً متفاوت از اندیشه و احساس آنهاست. حزب به دنبال به دست گرفتن احساسات و اندیشه مردم است.
درباره رمان ۱۹۸۴
داستان خوبی است. نه آنقدر عالی که آدمی را میخکوب کند و نه آنقدر معمولی که آن را دوست نداشته باشیم. جورج اورول در قسمتهایی از داستان احساسات ما را در بازی میگیرد. مخصوصاً هنگامی که خاطرات وینستون با مادرش بازگو میشود.
ولی چیزی که رمان از آن به شدت رنج میبرد عدم جذابیت زیاد در بخشهای ابتدایی داستان است. درواقع داستان کمی دیر شروع میشود. و تقریباً در یک ربع آخر، جذاب میشود.
متن کتابی که در میانه داستان به دست وینسون میرسد عیناً در کتاب آمده است. که به شدت خستهکننده و طولانی است. شخصاً آن را کامل نخواندم. شاید نزدیک به دوازده صفحه از کتاب را آشغال کرده بود. بخشی از آن دوبار تکرار شده بود که عاری از هرگونه جذابیت و بسیار خستهکننده بود.
در سه بخش اول در گیر و دار دنبالکردن ماجراهای عشقی و خیالبافیهای وینستون و معشوقهاش جولیا هستیم. لحظاتی عاشقانه که مخاطب دوست دارد هیچگاه تمام نشوند. ولی همانطور که شخصیت اصلی پیشبینی کرده بود به زودی به آخر میرسند.
در نهایت در بخش چهارم و پایانی داستان است که وینستون با دشمن اصلی روبرو میشود. زیر فشار میرود. شکنجه میشود و تسلیم میشود. ولی تسلیم شدن برای حزب ارزشی ندارد. آنها آن چیزی که در سینه شخصیت اصلی است را میخواهند بعنی قلبش را.
داستان در مورد چیست؟
در بخشهای ابتدایی داستان وینستون اسمیت را مشاهده میکنیم که بصورت مخفیانه دفترچهای تهیه و شروع به نوشتن افکارش میکند. چیزی که از نظر حزب حاکم گناهی نابخشودنی است.
برایش پاپوش درست میکنند. او را گیر انداخته و در زندان های حزب زیر شدیدترین شکنجه های جسمی و روحی قرار میگیرد.
در آنجا معلوم میشود کسانی که از ابتدای داستان به او کمک کرده بودند همگی اعضای مرتبه بالای حزب حاکم هستند.
شکنجهگر به او میگوید که نباید مخالفین را همانطور اعدام کرد. برعکس باید مخالفین را ابتدا به سمت خود کشانید. حب و بغض آنها را تغییر داد. و آنها را درست به شکلی پرورش داد که دوست دار حزب و ناظرکبیر باشند. و سپس آنها را اعدام کرد.
البته این اتفاق در مورد وینستون رخ نمیدهد. جسم او اعدام نمیشود. ولی دیگر آن فرد سابق نیست. و حتی هنگامی که دوباره جولیا را میبیند هردو متوجه میشوند که بر علیه همدیگر اقرار کردهاند. و حتی از ته دل خواستهاند که طرف را مقابل به جای آنها قربانی شود تا بلکه خودشان را نجات دهند. به هر حال هیچ حسی باقی نمانده است.
هنگام دستگیری جولیا به وینسون گفته بود هرکاری کنند نمیتوانند به قلب ما نفوذ نمیکنند. ولی به قلب آنها نفوذ کرده و درون هر دو تغییر کرده بود. دیگر چیزی به نام انسانیت درون آنها باقی نمانده بود.
درواقع وینستون و جولیا به کسانی تبدیل شده بودند که دیگر حزب برای کنترل آنها نیاز به کاری نداشت. آنها نه تنها خود را کنترل میکردند. بلکه دیگر از ته دل به حزب حاکم ایمان داشتند و از صمیم قلب ناظر کبیر را دوست داشتند.
جمعبندی
بیایید به زندگی امروزه خود با دقت بیشتری بنگریم. ما انسانها اندک اندک بوسیله تجهیزاتی که اختراع شده و در اختیار ما گذاشتهاند احاطه شدهایم. دستگاههایی مانند موبایل و لپتاپ که دارای میکروفن و دوربین هستند و به اینترنت نیز متصل میشوند. در دنیای امروزی هرچه بیشتر در خطر شنود و جاسوسی شدن هستیم. شاید این ترس بی دلیل به سراغ ما نیامده و نمیآید.
رمان ۱۹۸۴ با ترجمه صالح حسینی رمانی ارزشمند است که ارزش یک بار خواندن را دارد.
تجربه خود را در مورد رمان ۱۹۸۴ با ما به اشتراک بگذارید.
سلام
امیدوارم این تحلیلت دنباله دار باشه
نکته خوبی رو اشاره کردی
واقعا اون حزب خوب بلد بود چطوری مردم رو از انسانیت خالی کنه
سلام
شاید در اینده بهش اضافه کنم ولی به نظرم برای الان در همین حد کافی بود
برای یکبار کتاب رو خوندن کافی بوده به نظرم
با اینکه کتاب را نخواندم ولی با نقد و توضیح شما در درونش دقایقی نفس کشیدم.
از این قدرت و کنترل احساساتم ترسیدم. کاش هیچوقت اتفاق نیفتد👏👏👏
درود بر شما زهرا عزیز
واقعا داستان ترسناکی هست. امیدوارم هیچگاه همچین اتفاقی نیوفتد.
البته بعید میدونم این اتفاق بیوفته چون فهم و درک انسان ها بیشتر شده و درهر لحظه دغدغه آزادی رو دارند و از اون پاسداری میکنن
باهات موافقم. داستان کمی دیر شروع شد و قسمتی که کتاب تکرار میشد خسته کننده بود و بقیه رو هم که به زیبایی بیان کردی.
زنده باشی اباصالح عزیز
مرسی که خوندی