در کنار پرچین ایستادهام و به گندمزار نگاه میکنم. باد به میان گندمها میوزد. موج ایجاد میکند و گندمها را میرقصاند. گاوها در حال چرا هستند. با نگاهی احمقانه به اطراف نگاه میکنند و در پی یونجهها میگردند. هر از چند گاهی ما ما میکنند.
زیباترین گاو ماده نیز در میان آنهاست. ماتیلدا، گاوی قهوهای با صورتی جذاب و چشمهای درشت، که هوش از سر هر گاو نری میبرد. ولی در عین حال بسیار متکبر و بیخیال است. گاوهای دیگر برایش اهمیت ندارند. درواقع هیچ چیزی برایش مهم نیست. سر جای خود ایستاده و نشخوار میکند.
داکوتا، سگ پیر آقای جانسون به جای حفاظت از مزرعه برای خودش ول میچرخد و بیخیال است. پیرمرد دیگر توانی برای حفاظت ندارد. و چشمانش نیز قدرت سابق را ندارند. آقای جانسون آنقدر خسیس است که نمیخواهد جایگزینی برایش بیاورد.
در قسمتی دیگر از مزرعه مرغها هستند. همه مرغها برای یک خروس. به راستی که خوشحالترین فرد مزرعه همان خروس است. همیشه تعداد زیادی مرغ در کنارش هستند و برایش دلبری میکنند.
شخصاً دوست دارم به آنطرف پرچین بروم. میان گندمها بدوم. در میانشان جست و خیز کنم. نظم و یک دست بودنشان اعصابم را بهم میریزد. ولی از آن بیشتر آن پسرک چندشآور که همیشه در میانه گندمزار ایستاده است و پشتش به ماست.
مدتی پیش یکی از گاوها به او حمله کرد. به دنبال آن، آقای جانسون از دست گاو عصبانی شد و او را به سلاخ سپرد. فردای آن روز پسرک دوباره همانجا ظاهر شد. ولی گندمهای مزرعه به حالت اول بازنگشتند و بخشی از آنها کاملاً له شده بودند.
پسرک نگهبان گندمزار است. ایستاده تا از ورود غریبهها جلوگیری کند. ولی آنقدر بیحرکت مانده که کلاغها روی سرش تخم گذاشته و بر صورتش میرینند.
نمیدانم چطور میتواند اینقدر خونسرد و بیتفاوت باشد. همانند مجسمه است. ولی شنیدهام شبانگاهان در مزرعه رفت و آمد میکند. البته من ندیدم، دوستم میگفت. لباس چندشآوری که بر تن دارد اعصاب همه را بهم ریخته. با نگاه به او عصبی میشوم و حالم به هم میخورد. اگر بتوانم و موقعیت مناسبی گیر بیاید برای کشتنش لحظهای درنگ نمیکنم.
آقای جانسون میآید. سیگاری بر لب دارد و با همان صورت لاغر و استخوانیاش همه حیوانات را از نظر میگذراند. لگدی به داکوتای بیچاره میزند و او را فراری میدهد. سگ بیچاره به سمت تویله میدود. جانسون دستش را به طرف تکتک حیوانات دراز میکند و چیزهایی میگوید. به نظر میرسد دوباره مست است، دوباره دیوانه شده. و هر بار که مست میکند اتفاق بدی میافتد.
سنگی بر میدارد به سمت گاوها پرتاب میکند. سنگ بر صورت یکی از گاوهای جوان برخورد میکند. گاو عصبانی میشود. رم میکند. به او حملهور میشود. شاخ محکمی به پهلوی جانسون میزند و او را به سمتی پرت میکند. حصار را شکسته و وارد مزرعه گندم میشود. و من همچنان به آن صحنه نگاه میکنم.
نعره میزند. خون جلوی چشمانش را گرفته. گاو نیز دیوانه شده است. مستقیم به طرف پسرک میرود. سرنگونش میکند. صدای ماما از چند گاو دیگر بلند میشود. ماتیلدا همچنان ساکت است و برایش مهم نیست. گاو نر میان گندمها میرود و بخشی دیگر از آنها را له میکند و درون گندمزار میچرخد و نعره میزند.
جانسون بلند میشود، لنگلنگان به سمت خانه میرود. در حالی که زیر لب چیزی با خودش میگوید. غز و لند کنان وارد خانه میشود.
اکنون صبح شده. همه چیز به حالت عادی بازگشته است. گاو را از میان گندمزار بیرون آوردهاند.و من دوباره در کنار پرچین ایستادم. باد تلاش دارد گندمهای باقی مانده را به رقص در آورد. پسرک در میان مزرعه دیده نمیشود. گندمها حسابی به هم ریخته و له شدهاند. گاو جوان دیروزی را کشانکشان سوار ماشین میکنند. ماتیلدا کماکان بیتفاوت نگاه میکند. آهی میکشم. مقداری یونجه به دندان میگیرم و در آرامش نشخوار میکنم.
نوشته: مسعود انیس
آبان ماه ۱۳۹۹
واقعا لذت بردم .
مرسی که خوندین
و خوشحالم که خوشتون اومد
تمام مدتی که داستان رو میخوندم منتظر بودم که ببینم این کاراکتر اصلی کیه… .
داستان خیلی خوب بود… خسته نباشی (ایموجی لبخند و تشویق)
زنده باد محدثه عزیز.
خوشحالم دوست داشتید🌹