اکبر
صدای تیک تاک ساعت دیواری در گوشش طنین انداز است. چشمهای خود را بسته. باد یخی به صورت و گردنش میخورد. لحظه را فراموش کرده دستان خود را به کمر میگذارد، باد خنک از درون یقهاش به داخل پیراهنش میخزد و به زیر بغل های خیسش میرود. گویی جان تازهای در جسمش دمیده است. در …