اکبر

صدای تیک تاک ساعت دیواری در گوشش طنین انداز است. چشم‌های خود را بسته. باد یخی به صورت و گردنش می‌خورد. لحظه را فراموش کرده دستان خود را به کمر می‌گذارد، باد خنک از درون یقه‌اش به داخل پیراهنش می‌خزد و به زیر بغل های خیسش می‌رود. گویی جان تازه‌ای در جسمش دمیده است. در پس‌زمینه صدایی شنیده می‌شود: “گم شو بیرون”. ناگهان به خود می‌آید. مرد تنومندی به او نزدیک می‌شود “مگه کری؟”. هنوز به خود نیامده، به بیرون هل داده شده و تلو تلو خوران تعادل خود را حفظ می‌کند. به سرعت صورت و بدنش داغی هوا را لمس میکند. گرمای آفتاب را روی پیشانیش حس می‌کند. در گرمای پنجاه درجه تابستان اکبر خود را میان آمد و شد مردم کوچه و خیابان می‌بیند. نور خورشید به چشمانش نفوذ می‌کند. چشم‌های خود را نازک کرده تا چیزی ببینید. هنگامی که در مغازه بود برای لحظه فراموش کرده بود که کیست و چگونه زندگی می‌کند.

یادش می‌آید که خانه ای ندارد. تنها خانه‌اش همان پارک خشک و تشنه ته خیابان است که حتی شهرداری هم دیگر خیلی به آن رسیدگی نمی‌کند و درختان اندکش در شرف خشک‌شدن هستند. نایلون سیاهش را از کنج پیاده رو برمی‌دارد و روی دوشش می‌اندازد. آرام به سمت خانه‌اش یعنی  همان پارک حرکت می‌کند. مادری به همراه دختر کوچکی از کنار اکبر عبور می‌کند. دختربچه بستنی قیفی در دست دارد و با ولع لیس میزند. اکبر سالهاست بستنی نخورده است ولی دلش نیز نمی‌خواهد.

هیچ چیزی دلش نمیخواهد جز سر پناهی برای زیستن و کمی مهربانی از طرف ساکنان محله. سلانه سلانه به سمت پارک می‌رود و صدای سر سر دمپایی هایش روی پیاده‌رو به گوش میرسد . انگشتان پای راستش هنگام قدم گذاشتن گرمای زمین را حس می‌کنند.

صدایی می‌شنود “اکبر هو اکبر بدو بیا اینجا”. صدا از طرف فلافل فروش است که با گاریش کنار خیابان بساط می‌کند. بر سرعت قدم‌های خود می‌افزاید و به سمتش می‌رود. مرد فلافل‌فروش، ساندویچی در دستان اکبر قرار می‌دهد. اکبر خنده‌ای از ته دل تحویل فلافل فروش می‌دهد و میگوید ممنون ممنون. هرچند با دندان‌های نصف و نیمه‌اش و آن صورت لاغر خنده زیبایی نیست ولی همین نیز برای شاد شدن دل فلافل فروش کافیست.

کیف اکبر کوک می‌شود با قدمهای تند به سمت پارک می‌رود. روی صندلی مینشیند و شروع به خوردن می‌کند. ولی نگاهش به سمت مغازه‌های خنک با کولرهای بزرگ است. به ماشین هایی که رد می‌شوند و مردمی که خوشحالند. مردمی که می‌خندند. او نیز می‌خندد.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *