رنگ، رنگ، همهجا رنگ است. نارنجی، زرد، قرمز، آبی، قهوهای، بنفش، صورتی، من از همه رنگها متنفرم ولی باید از اینجا عبور کنم. قدمهایم را بلندتر برمیدارم.
تنها چیزی را که دوست دارم رنگهای تیره است؛ سیاه، خاکستری، سفید.
در این دنیای سیاه و سفید چرا باید دیوارها رنگی باشند. چرا باید روزها سنگی باشد. چرا باید دلها جنگی باشند.
روی دیوار با درد مینویسم سیاه. روی دیوار آبی شهر با اسپری سیاه مینویسم سیاه.
تبرم کوچک کمپینگم را برمیدارم به در خانه رنگفروش میروم. در را که باز میکند لبه تیز تبرم گردنش را نوازش میکند و من خوشحال از آنجا بر میگردم و تبرم را هم با خودم میآورم.
بعد به درب خانه رنگرز میروم. همسرش در خانه است. تبرم قفسه سینهاش را میبوسد و بعد وارد خانه میشوم. زنش جیغ میکشد جیغی بنفش. گفته بودم از رنگ بنفش متنفرم. ولی همهجا را سرخ میکنم. درست است از رنگ سرخ هم متنفرم ولی این بهایی است که باید برای سیاه کردن شهرم بپردازم.
خانه بعدی خانه شهردار است. خانه شهردار در بالاترین نقطه از این شهر است.
این شهر باید پاکسازی شود. اما نگهبان زیاد است. به قصد وارد که میشوم نگهبانی مرا میبیند. به سمتم شلیک میکند شاید چون میبیند به سمت خانه شهردار میروم و تبرم و تمام لباسهایم را قرمز رنگ کردهام.
از همان رنگی که از همه بیشتر متنفرم، ولی اگر صبر کنم این قرمزها به سیاهی میزند و دیگر دلیلی برای تنفر وجود ندارد.
تیر از لوله بلند تفنگش خارج میشود و از میان موهایم رد میشود. جمجمهام را لمس میکند و من نمیدانم. بیشتر از این نمیدانم. نمیدانم شاید مغزم را هم لمس کرده باشد و خدا را چه دیدی. شاید از آن طرف بیرون زده است.
نمیدانم شاید خونم هم سیاه باشد. خدا کند سیاه باشد. آخ که اگر اگر دست من بود. همه چیز را سیاه و سفید میکردم ولی نتوانستم.
حداقل سعیم را کردم و از این بابت خوشحالم. خوشحالم که توانستم حداقل در این راه قدمی بردارم.
چه تصویر متوهمی:))
در جریان ذهنی خوب بالا و وایین شدید:))
زنده باد.
این رو سعی کردم با کمترین ویرایش منتشر کنم که اون حس اضطراب و توهمش از دست نره :)))
مستعد نوشتن فیلمنامه ای
ممنون. مرسی که خوندی