طول راهرو را با قدمهایم به سرعت طی میکنم و مدام به پشت سر برمیگردم. صورتم خیس عرق و کف دستهایم خیس است. حتی دسته چتر درون دستم نیز مدام لیز میخورد.
انگشتهایم یخ کردهاند. به سرعت خودم را به خیابان میرسانم و روبرویم درون کافه. زوجی نشستهاند. مرد دست زن را گرفته است. از لبهایش میخوانم که میگوید «دوستت دارم». و گونههای زن سرخ میشود.
این صحنه مرا پرت میکند. دستهایش را گرفتهام. به او میگویم دوستت دارم. گونههایش سرخ میشود. متقابلا میگوید: «من هم دوستت دارم».
بعد صحنهها در هم میآمیزند و از پس هم صفحات میآیند و میروند و بعد دعواها شروع میشوند و آخر در دادگاه در حالی که دستبند در دست دارم ایستادهام. و آن طرف سالن پشت میز شاکی. شخصی با کت و شلوار ایستاده است و جای خالی عشق همیشگیام بر تن دادگاه زار میزند.
به فکرم رسیده بود اگر نوک زبانم را با سیگار میسوزاندم تا به هیچکس نگویم دوستش دارم، شاید نمیگفتم و اکنون از من دور، با فاصله، ولی بود.
اما اکنون از صورتم میترسند. درونم ولی غوغایی است که قابل مهار نیست؛ یک آشفتی ذاتی، یک کیآس بیانتها.
سالها و سالها دوییدم که به اینجا برسم. به این نقطه ولی وقتی رسیدم هیچ چیزی برایم آنطور که باید نبود. همه چیز در هم آمیخته و شکستخورده بود. همه چیز ویران بود.
زندگیام را بر دیوارهایی ساخته بودم که جهنم بود و اکنون در میان برزخ به حال خاکستری خودم میگریستم. در میان خاکسترهای قلبی که دیگر وجود نداشت.
به انتهای کوچه بنبست رسیده بودم. هنوز دستهایم یخ کرده بودند و پشتم میلرزید. وقتی برگشتم او را دیدم که تمام مدت مرا دنبال کرده بودم. قامتی به اندازه خودم ولی سراسر سیاه.
سایه سیاه و ترسناکی که خودم از خودم ساخته بودم و اکنون در پی شکار من بود.
ولی دیگر چیزی حس نمیکردم. حتی احساس ترس هم نمیکردم. دیگر نه دستهایم عرق کرده بود و نه پشتم میلرزید؛ استوار، ایستاده و خیره به سایه.
گردنش را چنگ زدم. از میان دستهایم گریخت. اکنون او بود که فرار میکرد و حالا من میدوئم به دنبال سایه سیاهم.
سرگیجه، تاریکی، درد و وهم
خوشمان آمد:))
خوشحالم که خوشتون اومد
ایده جالبی بود
بله ایده خیلی جالبیه