داستان کوتاه

داستان چسفیل در تاریکی*

-اتاق بازجویی آماده است. – ممنون. – حالت خوبه؟ – راستش نه، احساس خوبی راجع بهش ندارم. – بیخیال مرد یه زن دیوونه که این حرفا رو نداره. – حس میکنم این با بقیه فرق میکنه. *** در اتاق را با شدت هل دادم و وارد شدم. بیخیال روی صندلی نشسته بود. برگه ها را […]

داستان چسفیل در تاریکی* بیشتر بخوانید »

داستان تاب و طناب

انگار همین دیروز بود. دستم را بر روی طناب‌ تاب کشیدم. هنوز به محکمی قبل بود. هنوز هم وزن مرا نمی‌توانست تحمل کند. ولی بچه‌ها به راحتی روی تاب می‌نشستند و بازی می‌کردند. دیگر اثری از کلبه نبود. سوزانده بودندش. دیگر نمی‌گذاشتند بچه‌ها به اینجا بیایند. می‌گفتند عده‌ای از آن‌ها گم شدند ولی هیچ‌گاه پیدا

داستان تاب و طناب بیشتر بخوانید »

سقوط ایکاروس

بالها را پوشید و پرید. از روی دشت‌ها و کوها گذشت. زمین‌ها و مراتع را پشت سر گذاشت. همان مراتعی که ایکاروس در آن‌ها بزرگ شده بود و از همان زمین‌هایی که از آن‌ها گندم برداشت کرده بود. چوپان برایش دست تکان داد. زن همسایه او را به دخترش نشان داد. از آن بالا چوپان

سقوط ایکاروس بیشتر بخوانید »

دیستوپیا، یک شهر ویران شده

نفس‌تنگی، احساس خس‌خس در گلو، جیغ ممتد دستگاه سنجش رادیواکتیو، و عددی که بین ۳ و ۴ نوسان می‌کرد. «سعی می‌کنم آرام نفس بکشم». شیشه‌ ماسکم کمی بخار گرفته بود. با هر قدمی که بر می‌داشتم صدای شکستن فلز زنگ زده زیر پایم به گوش می‌خورد. «باید کمی آرام‌تر گام بردارم». هر از گاهی نگاهی

دیستوپیا، یک شهر ویران شده بیشتر بخوانید »

مانع

کاغذ سفید روبروی من است. تلاش میکنم چیزی بنویسم. سعی میکنم افکارم را مرتب کنم و آن‌ها را آرام آرام بر روی کاغذ تزریق کنم. روی صندلی کمی جابجا می‌شوم. فایده‌ای ندارد. بلند می‌شوم و از اتاق بیرون میزنم. قدم میزنم. یک فنجان قهوه می نوشم. دوباره برمی‌گردم. دو فنجان آب می‌نوشم. دوباره می نشینم.

مانع بیشتر بخوانید »

داستان ساحل صخره‌ای

کنار خیابان ایستاده بود. بادی سرد می‌وزید. یقه پالتو را بالا داد. سیگاری بر روی لب‌های قرمزش گذاشت. فندکی از جیبش در آورد و آتش زد. شعله فندک در چشم‌های سیاهش رقصید. سیگار روشن شد. دود آن به سمت بالا رفت.   آسمان به تیرگی می‌گرایید. ابرها کم کم در آسمان پدیدار می شدند. بر تراکمشان

داستان ساحل صخره‌ای بیشتر بخوانید »

اتفاقات مزرعه

در کنار پرچین ایستاده‌ام و به گندم‌زار نگاه می‌کنم. باد به میان گندم‌ها می‌وزد. موج ایجاد می‌کند و گندم‌ها را می‌رقصاند. گاوها در حال چرا هستند. با نگاهی احمقانه‌ به اطراف نگاه می‌کنند و در پی یونجه‌ها می‌گردند. هر از چند گاهی ما ما می‌کنند. زیباترین گاو ماده نیز در میان آن‌هاست. ماتیلدا، گاوی قهوه‌ای

اتفاقات مزرعه بیشتر بخوانید »

اکبر

صدای تیک تاک ساعت دیواری در گوشش طنین انداز است. چشم‌های خود را بسته. باد یخی به صورت و گردنش می‌خورد. لحظه را فراموش کرده دستان خود را به کمر می‌گذارد، باد خنک از درون یقه‌اش به داخل پیراهنش می‌خزد و به زیر بغل های خیسش می‌رود. گویی جان تازه‌ای در جسمش دمیده است. در

اکبر بیشتر بخوانید »

بغض

روی صندلی چوبی نشسته‌ام. صندلی جیر جیر می‌کند و کمی لق میزند. به محل قرار همیشگیمان آمده‌ام. همان‌جایی که اولین بار زندگی را یافتم. همان‌جایی که شادی حقیقی را تجربه کردم و همان‌جایی که زندگیم تمام شد. با اشاره من کافه چی تهویه را روشن می‌کند. سیگاری روشن می‌کنم. اسپرسویی که سفارش داده‌ام را جلویم

بغض بیشتر بخوانید »