زمانهایی است که قلمم خشک میشود، چیزی در ذهن ندارم. لوب پیشانیام درد میگیرد. مغزم میخواهد تمام اطلاعاتش را بیرون بریزد و خود را خلاص کند ولی چیزی مانع میشود.
چیزی شبیه به سوپاپی که سوراخ آن مسدود شده باشد و راهی برای باز شدنش موجود نباشد. ولی چه میشد اگر درمورد کارهایی که باید انجام میدادیم، تعلل نمیکردیم و آنها را انجام میدادیم. ما که اسلحه روی سرمان نگرفتهاند، گرفتهاند؟
قرار است چه شود؟ توبیخ میشوی؟ اصلا همهچیز را کنار بگذار و به سرگرمیهای خود مشغول باش. اصلا مگر میشود؟
کدام سازمان یا نهادی وجود دارد که در این راستا تلاش کند و تو را جریمه کند؟ به جرم اینکه فعالیت روزانهات را انجام ندادهای.
حقیقت این است هیچ سازمان یا ماموری برای نظارت بر کارهای تو وجود ندارد. به اینکه چه مینویسی و کی منتشر میکنی. حتی اگر سالها بگذرد، صفحات وبلاگت پر از تار عنکبوت شود و قفسه کتابخانهها و کتابفروشیها از کتابهای تو خالی باشد.
پس چه چیزی وجود دارد که تو را در مسیر نگه میدارد؟ همیشه و هر لحظه در حال نبرد با خودت هستی. بخش منطقی مغز که میگوید باید این کار انجام شود و بخش دیگرش که اصرار دارد این کارها حوصله سر بر است.
من در حالی این متن را مینویسم که اصلا حال و حوصله نوشتن یک متن ساده را هم ندارم. خیلی رک بگویم داستانم در نمیآید. یعنی از ابتدا راه نمیافتد که بقیهاش حرکت کند.
این مساله درگیری درونی زیادی را باعث شده است و من هم میخواهم برای رهایی از بار الزامی که برای خودم گذاشتهام – هر روز یک محتوا و یا یک پست وبلاگی – این نوشته را سمبل کرده و به جای داستان ارائه دهم. حداقل اینکه دست خالی نبودهام.
یعنی چیزی در چنته داشتهام. بعد دستی به سر و رویش میکشم و نو نوارش میکنم تا خوب بدانم که این کارهایی که انجام دادهام بیهوده نبودهاند.
ولی باید قانونی بگذارم که از کار کردن در روزهای جمعه معاف باشم. این روزهای جمعه اصلا روز خوبی برای کارکردن نیست و وقتی مساله به مشکل میخورد فقط برایم استرس هدیه میآورد.
نوشتهتون حسابی به دل مینشیند.
حسابی احساس همذات پنداری کردم:))
واقعا مساله مهمیه :))
البته اگر فقط در هفته یک جمعه داشته باشید:)
ایشالا که یه جمعه بیشتر نمیشه