«عصبی بودم. عصبی هستم». راه میروم. آرام و قرار ندارم. مدام با چشمهایش مرا نگاه میکند. این تن نحیفی که میبینی آدمی است تنها، ایستاده، ولی خسته. همراه با خشم، خشم زیاد، خشم آنی، خشمی غیرقابل کنترل و غیرقابل دیدن.
به سمت کمد میروم. اسلحه را برمیدارم کماکان به من خیره نگاه میکند. بر روی دو زانو است. نور خورشید عصرگاهی از میان پرده حریر سفید رنگ که بر تن سالن غذاخوری خودنمایی میکند به درون میخزد و سالن را گرم میکند.
و من بیاختیار به دنبال اسلحه میگردم. اسلحهای که قرار است انتقامم را بگیرد. انتقام آن خواهری را که از دست رفت. من در کناره. آتش در میانمان. روبهروی مقتول آینده صاف. چشم در چشم. تخم در تخم. تخم چشم در تخم چشم به او خیره نگاه میکنم. چشمهایش قرمز است. لبهایش در میان دهان بند چرمی تکان میخورد. قطرات اشک از گوشه چشمهایش به بیرون سرازیر میشوند.
خوب میدانم تلاش میکند چه به من بگوید. تلاش میکند بگوید متأسفم. تلاش میکند که به من بقبولاند مقصر او نبوده. ولی من دیگر جعبه فشنگها را پیدا کردهام. بر روی دو پا مینشینم و روی مقتول آیندهام خم میشوم.
التماس میکند. البته که صدای خفهاش از میان گلویش به سختی بیرون میزند ولی مشخص است التماس میکند. التماس را از لبهایش اگر نتوان خواند از چشمهایش میتوان.
هفت تیر را بالا میگیرم و او به من خیره مانده است. سرش را به نشانه نه تکان میدهد خودش را زمین میزند سعی میکند مانند کرمی به سمت در خروج بخزد. دستهایش از پشت بسته شدهاند و به پاهایش طناب پیچ شدهاند.
اینجا کسی صدایش را نمیشنود. انقدر از دیگر خانهها دور هستیم که اگر بمب هم بترکد کسی نمیفهمد ولی من برای احتیاط باز هم صداخفه کن با خودم آوردهام آن را از جیبم درمیآورم و در مقابل چشمانش تکانش میدهم. آرام آن را بر لوله اسلحه پیچ میکنم. و او کماکان تقلا میکند برای اینکه خودش را خلاص کند.
رویش خم شدهام جسد زندهاش رو به زمین افتاده است و سعی میکند سرش را تکان دهد.
آرام در گوشش زمزمه میکنم: «قرار نیست راحت بمیری. آروم آروم»
بعد تیر اول را در قوزک پای راستش شلیک میکنم. بدنش تکان شدیدی میخورد. معلوم است که درد زیادی تحمل میکند چشمهایش را محکم میبندد و بدنش کش میآید و بعد صاف میشود. نفس هایش به شماره افتادهاند.
اگر بگویم حالش را میفهمم دروغ گفتهام ولی آن توهینی که به من و خانوادهام شده است خیلی بیشتر از اینها درد دارد. مهم نیست. البته که مهم است. تیر دوم به درون کشکک زانوی چپش نفود میکند.
انگار که از آن طرف خارج شده باشد چرا که آن طرف زانویش هم داغان شده است. انگار دیگر این زانو زانو نمیشود. البته که نیازی هم به آن نخواهد داشت. و بعد میبینم که بیحرکت روی زمین افتاده و فقط بدنش تکان میخورد، به او شوک دست داده است.
آرام مینشینم منتظر ببینم نتیجه چه میشود و بعد از چند دقیقه انگار که کورتیزول در رگهایش دوباره به جوش و خروش افتاده باشد با حال زار بیدار میشود و دوباره التماس میکند.
و من اسلحه را روی صورتش میگذارم. هنوز هم التماس میکند ولی مطمئنم التماس او برای کشتن سریعش است. التماس میکند که کارش را تمام کنم تا شاید این درد راحت شود. اما شاید یادش رفته است دردی که به ما وارد کرد. هیچگاه لحظهای نبود و هنوز که هنوز است ما را رها نکرده است.
باید این را چکار کرد. من که نمیدانم. هنوز هم بالای سرش هستم. سالها گذشته است و من هنوز بالای سرش هستم ولی هنوز شلیک نکردهام. جسد او خشک شده است. استخوانهایش پیداست و فقط یک لایه پوست کرم خورده بر روی استخوانهایش قرار دارد و من هنوز هم شلیک نکردهام.
مومورم شد!! این فضای وهم آلود بلاتکلیفش رو دوست داشتم. توصیفهاتون هم خوب و آمیخته بود:)
ممنون از شما. خوشحالم که دوست داشتین
چقدر حسوحال کرکترها رو خوب توصیف کردی. انصافاً کیف کردم.
ممنون از شما. خوشحالم که دوست داشتین