آلفرد، این نامه برای توست!

آلفرد آدم‌های این شهر قضاوتت می‌کنند. کافیست روی صورت، گردن یا حتی روی بازو تتو داشته باشی تا به راحتی قضاوتت کنند. تورا عتاب کنند. به تو فحش دهند. آن هم فحش‌های رکیکی که حق تو نیست. آلفرد آدم‌های این شهر رحم ندارند. کافیست به شکلی باشی که ضعیف بنمایی یا حس کنند، می‌توانند بر […]

آلفرد، این نامه برای توست! بیشتر بخوانید »

در مورد نوشتن

نوشتن گاهی سخت می‌شود. سخت‌تر از چیزی که فکر می‌کنیم. گاهی حس میکنم درون مغزم را با کاه پر کرده‌اند و هیج به ذهنم نمی‌آید. گاهی حس می‌کنم این نوشتن‌ها هیچ فایده‌ای ندارد. البته که باید گه‌گاهی همچین فکرهایی کرد. این فکرها برای هر انسانی طبیعی است. در اثر خستگی، حواس‌پرتی و درماندگی طبیعی که

در مورد نوشتن بیشتر بخوانید »

راه هنر

راه هنر راه سختی است. راه کار است. میانبر هم ندارد. نه می‌توان کلاس خصوصی رفت و نه می‌توان کار دیگری را انجام داد. آسانسور موفقیت خراب است باید از پله بالا بروید. این جمله بسیار مشهوری است که در مورد کسب‌و‌کار و یادگیری آن‌ استفاده می‌شود. حداقل مطمئن هستم که در مورد هنر و

راه هنر بیشتر بخوانید »

گذشته، حال، آینده

ما فقط به امروز دسترسی داریم. تنها امروز و لحظه حال را داریم که می‌توانیم آن را تغییر دهیم. همین حال ما، گذشته آینده ماست. پس اگر می‌خواهیم گذشته را تغییر دهیم باید حال را تغییر دهیم که در آینده گذشته ما تغییر کند. اصلا چه کسی گفته است که نمی‌توانیم گذشته را تغییر دهیم.

گذشته، حال، آینده بیشتر بخوانید »

زندگی

زندگی می‌تواند پر از شگفتی باشد. آن‌چنان که آدمی باور نکند در مقابلش چه می‌بیند. یا آن‌چنان که نتواند تشخیص دهد در حال دیدن رویا است یا هوشیار است و در حال نظاره دنیا. در هر صورت گاهی فراز را تجربه می‌کنیم و گاهی فرود را. زندگی تشکیل شده از فرازها و فرودهایی که کنش

زندگی بیشتر بخوانید »

سلام سی!

از بیست خداحافظی میکنم و به سی سلام میکنم. سلام. هنگامی که دیگر تصمیم میگیری وقتت را صرف چیزهایی کنی که از آنها لذت میبری. هنگامی که به آن مرحله میرسی که لذت بردن مهم تر از پول داشتن است. هنگامی که به آن احساسی میرسی که هدفت باید تورا به شخص بهتری تبدیل کند.

سلام سی! بیشتر بخوانید »

ریشه در آب

رادیو میگوید همه چیز خوب است هوا عالیست اما او روزی را می‌بیند مانند دیگر روزهایی که می‌گذرند. جز آن هم چیزی در ذهنش نمی‌گذرد. در را باز می‌کند. به خیابان قدم می‌گذارد. در چشم‌انداز خیابان طویل، در افق مه گرفته، در دودهای تمیز شهر، قامت بلند و تیز برجی را می‌بیند که از زمین

ریشه در آب بیشتر بخوانید »

اکبر

صدای تیک تاک ساعت دیواری در گوشش طنین انداز است. چشم‌های خود را بسته. باد یخی به صورت و گردنش می‌خورد. لحظه را فراموش کرده دستان خود را به کمر می‌گذارد، باد خنک از درون یقه‌اش به داخل پیراهنش می‌خزد و به زیر بغل های خیسش می‌رود. گویی جان تازه‌ای در جسمش دمیده است. در

اکبر بیشتر بخوانید »

بغض

روی صندلی چوبی نشسته‌ام. صندلی جیر جیر می‌کند و کمی لق میزند. به محل قرار همیشگیمان آمده‌ام. همان‌جایی که اولین بار زندگی را یافتم. همان‌جایی که شادی حقیقی را تجربه کردم و همان‌جایی که زندگیم تمام شد. با اشاره من کافه چی تهویه را روشن می‌کند. سیگاری روشن می‌کنم. اسپرسویی که سفارش داده‌ام را جلویم

بغض بیشتر بخوانید »

تمرین آنافورا

اگر شب بودم ماهم چراغی می‌شد برای بی چراغان چراغ اگر شب بودم شب یلدا می‌شدم برای عاشقان اگر شب بودم چراغی می‌شدم برای فقرا اگر شب بودم آرامشی می‌شدم برای درویشان اگر شب بودم سرد می‌شدم برای قدم زدن اگر شب بودم متعادل می‌شدم برای کارتن‌خواب‌ها اگر شب بودم طوفانی می‌شدم برای شاعران اگر

تمرین آنافورا بیشتر بخوانید »