احساسات مبهم

صدای شکستن برگ‌های خشک زیر کفش‌های کتانی‌اش با صدای بادی که از لای شاخه‌ها جریان می‌یافت سمفونی غریبی را اجرا می‌کردند. اما در پشت سر صدای همهمه و خنده سکوت فضا را می‌شکست. کفش‌هایش که سطح آسفالت را لمس کردند. به سمت چپ پیچید دست‌هایش را درون جیب‌هایش گذاشت. یقه کتش را بالا داد و …

احساسات مبهم ادامه »