افسوس بی‌پایان

درب را پشت سرش بست. نگاهی به اطراف انداخت. منشی در حال صحبت کردن با یکی از مراجعین بود. زنی روبرویش ایستاده بود دختر کوچکی را در آغوش داشت که همانند مادرش موهایش فری بود و با چشم‌های گرد و کوچکش به فریدون خیره مانده بود. زن چیزی می‌گفت و فریدون نمی شنید. صدایی رودی …

افسوس بی‌پایان ادامه »