خلسه – قسمت ششم (پایانی) – شاید همینطور بهتر باشد
پله ها را دوتا یکی بالا آمد. در را پشت سرش بست و به آن تکیه داد. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. نه! این نمیتوانست اتفاق بیفتد. «چرا؟ همچین چیزی مگر ممکن است؟». احساس ضعف و گرسنگی کرد. به سمت کابینت قدم برداشت. دلش خوراکی شیرین میخواست. شروع کرد به خوردن بیسکوییت و کیکهایی که …