داستان سیما

صدای زنگ تلفن او را از میان افکارش بیرون کشید. «بله؟ سلام سیما. خوبی؟ آره می‌دونم. خیلی خوب. بازم تبریک می‌گم. خداحافظ» و بعد صدای بوق و سکوت؛ با خود فکر کرد که کاش روشی برای احیا این مریض «ایست قلبی» وجود داشت. باد افکارش را برد. برد و برد و برد بیمارستان، بخش اورژانس …

داستان سیما ادامه »