قسمتهای قبلی:
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
سالنی سنگی و بزرگ که در کنارهها یک پله میخورد و در انتهای سالن دری قرار داشت که بسته بود. قامت سیاه پوشی در انتهای سالن بر روی یک صندلی سنگی نشسته بود.
آنقدر سیاه بود که نمیتوانستم تشخیص دهم رو به من است یا پشت به من.
جلو رفتم. در اطراف سالن نزدیک به دیوارها ستون های سنگی بزرگی قرار داشت تا سقف ادامه پیدا میکرد. همه چیز تمیز، یکدست و بدون هیچ گونه اضافه کاری بود. حتی بر روی دیوارههای ستونهای سنگی نیز نقش و نگاری دیده نمیشد؛ سنگی سفید، صاف، سیقل خورده.
حس بدی نسبت به محیط پیدا کردم و دستم را بر روی شمشیر آماده نگه داشتم.
صدایی در سرم پیچید: «با آن سلاح کاری از پیش نخواهی برد. آرام بگیر»
جلوتر که رفتم نفسهایم به شماره افتاد. او همان اسب سوار میان راه بود؛ همان ساحره سیاهپوش.
صدایش آرام بود و آهنگین: «بنشین»
نگاهی به اطراف انداختم. دل به دریا زدم و نشستم؛ چهار زانو روبرویش.
سرش را بالا آورد. ردایش سیاه بود و ریش ریش و حالتی داشت انگار که از جنس دود است. ساحره ادامه داد: «تو نمیدانی کیستی»
محکم جواب دادم: «من مایک هستم»
با لحن تاکیدی تکرار کرد: «تو نمیدانی کیستی»
در سمت چپ باز شد. سرباز سفالی ظاهر شد. از جا پریدم. شمشیر را کشیدم و آماده نبرد شدم.
صدا درون سرم گفت: «او دوست ماست»
دست ساحره به نشانه درخواست برای آرام بودن بالا بود. و من به آرامی شمشیرم را در غلاف قرار دادم.
ساحره گفت: «نیازی به نبرد نیست. چون ما با هم دشمن نیستیم.»
هنوز ایستاده بودم. ساحره بلند شد و نزدیک آمد. شناور بود. انگار که روی هوا راه میرفت. محیط تاریک نبود ولی همچنان همانند جسمی بی شکل به نظر می آمد.
ادامه داد: «تو خود آن حلقه گمشده هستی»
چند قدمی دور شد: «و تو تعادلی هستی برای این دنیا. باشد که همواره آن را نگه داری. من این را به تو میسپارم»
جسمی استوانه شکل را از سرباز سفالی گرفت. دستش را به سمت من دراز کرد. انگشتها و نخانهایش سیاه بودند. هر انگشت به مانند شاخهای از درختان زمستان خشک بود.
«خود را پیدا کن تا تعادل را پیدا کنی»
استوانه را در دستم گذاشت. سبک بود همانند پنبه. ولی سفت و محکم و سیقل خورده. سوالها در سرم جولان میداند خواستم بپرسم که بادی آمد و ساحره و سرباز محو شدند.
داد زدم: «حالا من باید چیکار کنم»
صدایی درون سرم پیچید: «خود را پیدا کن.»
استوانه را در دست گرفتم. به سمت در برگشتم. با نزدیک شدن من در باز شد. غرش مهیب موتورهای بخار، در را به یک سمت هل میداد.
موکسی و جی منتظر پشت در نشسته بودند. با آمدن من موکسی از جا پرید. استوانه را در دست داشتم. دستم را بلند کردم که به آنها نشانش بدهم. ولی چیزی در دستانم نبود. انگار که غیب شده باشد.
جی پرسید: «اونجا چی شد؟»
برای جواب دادن کمی تعلل کردم. صدای درون گوشم زمزمهوار گفت: «او قابل اعتماد نیست»
جواب دادم: «هیچی همون ساحره سیاهپوش اونجا بود و گفت که من تعادلی واسه این دنیا هستم یا همچین چیزی»
منتظر بود ادامه دهم: «خب بعدش؟ استوانه رو بهت داد؟»
«نه چیزی نداد. فقط همینو گفت. البته اینم گفت خودت رو پیدا کن»
«خب پس باید خودت رو پیدا کنی. هان. بیا. باید بریم.»
«کجا؟»
«پیش اعضای شورا»
«چرا؟»
«چندتا احتمال هست یکی اینکه استوانه جابجا شده باشه، چون ما نمیتونستیم تمام مدت اینجا رو زیرنظر داشته باشیم و … »
بازویش را گرفتم: «صبر کن ببینم، مگه نمیگی این استوانه باعث میشه سرزمین تو صلح باشه. چرا واسه اینجا نگهبان نزاشتن؟»
«این مساله یکم پیچیدهاس. این سوالات رو فقط اعضای شورا میتونن جواب بدن. من نه میتونم و نه اجازش رو دارم»
به موکسی نگاهی انداختم. ابروهایش را بالا انداخت. مسائل لحظه به لحظه مشکوکتر می شدند.
درباره اعضاش شورا حرف و حدیث زیاد بود. این را میدانستم آنها بیمنطقترین و احمقترین انسانهایی هستند که میشد با آنها درمورد چنین چیزهایی صحبت کرد. اما تمام تصمیمات آن سرزمین به دست آنها بود.
این احساس را داشتم که از استوانه باید محافظت کنم. وظیفهای بود که به من محول شده بود که بسیار مهم بود. و از طرفی هزاران سوال در سرم در حال جوش و خروش بودند.
چرا در برای من باز شد؟ من قبلا که بودم که الان خودم را فراموش کردهام؟ چرا استوانه را به من دادند؟ و هزاران سوال دیگر.
به راه رفتن به سمت مرکز ادامه دادیم.
نیاز به اطلاعات بیشتری داشتم. پرسیدم: «این استوانه دقیقا قراره چیکار کنه»
«این استوانه رو وقتی در اختیار داشته باشی میتونی تمام اون طلسمها رو اجرا کنی و هرچی رو که میخوای احضار کنی. »
«بدون محدودیت؟»
«نه کاملا. یه سری محدودیتهایی هست»
«پس اگر استوانه هست جادوگرم هست»
اخم هایش در هم رفت. ولی سعی کرد خودش را خونسرد نشان دهد. این هم جزو سوالاتی بود که میتوانست پاسخ دهد.
سالها بود که جادوگران یا به قتل میرسیدند یا از سرزمین تبعید میشدند.
وقتی در محدوده نفرین شده راه میرفتیم، وجود معابد زیاد و بزرگ به چشم میآمد. معابد اکثرا به شکل استوانه بودند.
جی ایستاد: «اینجا زیادی ساکته. یعنی خیلی خلوته. آخرین باری که اینجا اومده بودیم واسه هر ده متر پیشروی باید یه هیولا میکشتیم. خیلی عجیبه.»
جواب دادم: «شاید بخاطر جنگیه که داره نزدیک ما اتفاق میوفته»
آفتاب زده بود و هوا رو به گرمی میرفت. خورشید بزرگ با رنگ زرد نورانی و درخشانش در آسمان ظاهر شده بود.
جی نگاهی به خورشید انداخت. کمی سرش را پایین آورد. همانند گربه ای که دارد شکارش را بو میکشد. «یه چیزی اینجا درست نیست. دلیلش جنگ نیست ولی هرچی هست باید بفهمیم چرا اینجا ساکته»
موکسی گفت: «شاید چون استوانه اینجا نیست. نگهبانیم براش نیست»
جی جواب داد: «اینجا فقط استوانه نیست. هزاران هزار طلسم دیگه اینجا وجود دارد اما …»
میان حرفش دویدم: «اما فقط بلدیم ازین استوانه استفاده کنیم»
«اینو نمیخواستم بگم ولی آره همینطوره»
به سه راهی رسیده بودیم. جی زیر لب گفت: «خدای من». شمشیرش را از غلاف بیرون کشید.
از راه سمت چپ چندین شوالیه زره پوش به سمت ما میآمدند. شبیه به غول دیزلی ولی با جثه کوچکتر. هر سه آماده دفاع بودیم. هرکدام شمشیر بسیار بزرگی بر روی شانه گذاشته بودند. با ریتم ثابت و بصورت همزمان قدم برمیداشتند.
هر سه از همان راهی که آمده بودیم آرام آرام به عقب برمیگشتیم. آنها لحظه به لحظه به تقاطع نزدیک تر میشدند. تا زمانی که به تقاطع رسیدند ده قدمی با ما فاصله داشتند.
روبرویمان ایستادند و نگاه میکردند. نفسم بالا نمیآمد. شمشیر در دستهایم عرق کرده بود. میتوانستم آنها را با دقت ببینم.
زره آنها سیاه و لایه لایه بود. با وجود سیاه بودن جلای خاصی داشت. انگار که روی آن طرح های ریز و طلایی کشیده بودند. که زیر نور آفتاب برق خاصی داشند.
سر آنها کوچک بود و کلاهخود نداشتند. اما موهایشان به جای آویزان بودن رو به بالا حرکت میکرد و تکان میخورد. انگار که زیر آب باشند و موها با جریان آب در حال تکان خوردن باشند.
عملا راهی برای فرار نداشتیم. شوالیههای سیاه روبروی ما بودند و ما خود را از همیشه آسیبپذیرتر میدیدیم.
پایان قسمت چهارم
ادامه دارد