قسمتهای قبلی را خوانید:
قسمت اول
عقب نشینی
واگن با سرعت مسیر جاده را میپیمود. در بزرگ پناهگاه باز شد و واگن به داخل پایگاه رفت و در پشت سر بسته شد. کنار در ورودی دو برج دیدبانی حدودا سه متری دیده میشد که بر روی دیوارهای پنجمتری ساخته شده بودند و دید خوبی به نگهبانان میدادند.
ما در شمالیترین منطقه سرزمین بودیم. یعنی نزدیکترین نقطه به معبد کهن. ولی باز هم، با معابد صد کیلومتر فاصله داشتیم. پایگاه بعدی در فاصله پنجاه کیلومتری جنوب ما قرار داشت.
از واگن پایین پریدیم. تمام سربازها سرتاپا مسلح در محوطه پایگاه ایستاده بودند. فرمانده نیز در میان آنها دیده میشد. به آنها ملحق شدیم. از بغل دستی که زن جوانی با موهای قرمز بود پرسیدم: «چه خبره؟»
با بی میلی جواب داد: «قراره هممون برگردیم عقب»
هوکس به عنوان ارشد گروه پشتیبان جلو رفت و با فرمانده صحبت کرد. درخواست کرد که مرکز هرچه زودتر نیروی کمکی بفرستد، چرا که سربازان سفالی از همیشه بیشتر و نزدیکتر بودند.
آخرین باری که این حجم از سرباز دیده شده بود انسانها درگیر جنگی تمام عیار شده بودند. تا جنوبیترین مرزهای سرزمین عقب رفته بودند و تعداد آنها تا یک پنجم کاهش پیدا کرده بود.
فرمانده سینه صاف کرد و رو به همه گفت: «متاسفانه ما فقط بخش کوچیکی از سربازهای سفالی رو دیدیم. بیشتر آنها در حال حرکت به سمت بخشهای مرکزی و جنوبی هستند و مستقیما به سمت مرکز میروند. نیروهای دیگر در سایر بخشها در حال مقاومت هستند. ولی تعداد دشمنها بینهایت است.»
یاس و نگرانی در چشم تکتک افراد موج میزد. صورتها زیر نور کم سوی چراغهای روغنی محزونتر به نظر میرسیدند. به صورت دختر جوان بغل دستم نگاه کردم. هنوز همانطور بیخیال بود.
قطار آماده بود. دستور عقبنشینی داشتیم. نگاهی به اطراف کردم. پایگاه را باید ترک میکردیم. پس از پنج سال خدمت در این پایگاه دیگر وقت خداحافظی بود. موکسی دستم را گرفت و فشرد.
گرمای دستش به من حس پیروزی داد. به چشمهایش نگاه کردم. پر صلابت و محکم همانند همیشه. در نگاهش ترس دیده نمیشد، تنها امید بود و اعتماد به نفس. و این نگاه به من بیش از پیش قوت قلب میداد.
قطار غرش کرد و ما به سمت آن قدم برداشتیم. قطار بر روی ریلها آماده به حرکت بود بود. قرار شد سه نفر از همرزمان سوار بر واگن بخار برگردند.
واگن بخار قطاری بود که بر روی چرخ قرار داشت. یعنی نیازی به ریل نداشت. که یکی از کاربردیترین وسیلههایی بود که در این مدت به دردمان خورده بود. و نباید آن را جا میگذاشتیم. سیک و چوک به همراه هوکس وظیفه برگرداندن واگن به مرکز را برعهده گرفتند.
جیغی کرکننده فضا را پوشاند. از دور دستها میآمد. زنگ خطر به صدا در آمد. نگهبانان روی برح سوتها را به صدا درآوردند. چیزی زوزهکشان هوا را شکافت و به یکی از برجها برخورد کرد. زمین لرزید. برج کج شد و بر روی دیوار فرو ریخت.
همگی شروع به دویدن به سمت قطار کردیم و قطار شروع به حرکت کردن کرد. نگهبانان باقی مانده به عنوان آخرین افراد سوار قطار شدند. کم کم در حال سرعت گرفتن بودیم.
تعدادی از سربازان سفالی روی ریل جمع شده بودند تا مسیر قطار را ببندند. واگن از قطار جلو افتاد و به میان سربازان سفالی زد. انگار که واگن به دیوار آجری برخورد کرده باشد. تکههای سفال به هوا پرتاب شدند.
ناگهان در سمت چپمان قامتی بزرگ پیدا شد؛ شوالیه آهنین، انساننما به ارتفاع سه تا چهار متر. دارای سری گرد و کوچک. شمشیری بزرگ و پهن داشت و به آرامی ولی محکم قدم برمیداشت.
در زیر نور مهتاب زره طلاییش برق میزد. هوکس واگن را مستقیم به سمت شوالیه برد. با نزدیک شدن واگن، شوالیه با چالاکی تمام بر روی یک پا چرخید و با یک حرکت واگن به دو نیم تقسیم کرد. قطار با فاصله از کنار آنها در حال عبور بود و ما فقط نظارهگر بودیم.
شمشیرش را در هوا تکانی داد.
«افراد آماده برای دفاع از قطار» این را فرمانده فریاد کشید.
چند نفر بر روی سقف مستقر بودند. توپ جنگی آماده شلیک بود. تکتیراندازها شروع به شلیک به سمت او کردند. توپ آماده شلیک بود.
شوالیه زانو زد. با غرشی مهیب دود سیاه و غلیظی از کنار کلاهخود و زیر زرهاش به هوا بر خواست. آنقدر ادامه داد تا در میان دود سیاه گم شد. ولی هنوز آنجا بود. صدای تنفس هیولاییاش شنیده میشد. شبیه به خرناس حیوانات وحشی در خواب بود.
دودها کم شد، هوکس روبروی شوالیه ایستاده بود. قد شوالیه بیش از دوبرابر هوکس بود.
و ما فقط از دور شاهد ماجرا بودیم. ترس همه را منجمد کرده بود. نمیتوانستم هوکس را آنجا رها کنم. از قطار در حال حرکت بیرون پریدم. برخورد شدیدم با زمین باعث شد تعادلم را از دست بدهم. هنگامی که بلند شدم. موکسی را در کنار خود دیدم. و قطار در حال دور شدن از ما بود. کسی همراه با ما نپریده بود.
شوالیه با حرکتی سریع اسلحهای شبیه به هفت تیر بزرگی کشید و شلیک کرد. با یک تیر بدن هوکس به هزار تکه تبدیل شد. هوکس حتی نتوانست عکسالعملی نشان دهد.
پس از آن شوالیه شروع به دویدن کرد. زمین زیرپایش میلرزید و به سرعت به سمت قطار در حال یورش بود. چند نفر را دیدم که از قطار پایین پریدند. ارتش سربازان سفالی در حال نزدیک شدن بودند. به اطراف نگاهی انداختم. تنها جایی که برای رفتن مانده بود عقبنشینی به سمت خرابههای باستانی بود.
جایی که به دلیل تعدد طلسم و تلههایش هیچکس جرات رفتن به آنجا را نداشت. رو به موکسی کردم: «چاره ای نداریم»
با تایید او هر دو به سمت عقب دویدیم. از روی شانه چپ که نگاه کردم. شوالیه را دیدم که لوکوموتیو را روی دست نگه داشته بود. بعد به سوی نیروها پرتاب کرد. افراد یکی پس از دیگری تکهتکه میشدند یا در آتش میسوختند. و ما به سمت خرابهها فرار میکردیم.
در مسیر رودخانه کوچکی بود که در این فصول کمآب و گاهی خشک میشد. آب تا زانوهایمان رسیده بود. از آن گذشتیم و در پشت سر سفالیها ماندند. آنها از آب گذر نکردند. آن رودخانه مرز سرزمینهای نفرین شده بود.
انگار که از بازنگشتن ما مطمئن شده بودند. ایستادیم. به آنها نگاه کردیم. بدون حرکت به ما خیره شده بودند. در میان چشمهای سفالی شان نشانی از احساس دیده نمیشد. انگار که چند مجسمه به ما نگاه میکردند. بعد از چند دقیقه از همان مسیری که آمده بودند برگشتند.
صدای غرش شوالیه از دور شنیده میشد و ما راهی نداشتیم جز اینکه به سمت خرابهها برویم.
(پایان قسمت دوم)
ادامه دارد
منتظرم ادامه داستان رو بخونم:)
زنده باد