اتومبیلش را در پارکینگ پارک کرد. از پلهها بالا آمد. وقتی در راهرو کلینیک قدم میزد منشیها و دستیاران همه به او سلام میکردند ولی او به ندرت جواب آنها را میداد یا لبخند میزد.
تقریبا معروفترین پزشک کلینیک بود و از طرف دیگر پزشک معتمد دادگستری هم بود. دوستان با نفوذ زیادی داشت برای همین اطرافیان و مخصوصا منشیها از او حساب میبردند. کافی بود یک نفر روی حرفش حرف بزند تا کل آینده شغلیاش به خطر بیفتند.
همین چند وقت پیش بخاطر اینکه انترنی نظر خود را در مورد بیماری خاص گفته بود و از قضا هم نظر با دکتر نبود، تنبیه انضباطی شد و از دانشگاه اخراج شد. به خاطر همچین مسائلی هیچکس جرئت نداشت روی حرفش حرف بزند.
ولی خود دکتر از درون سرشار از آرامش خیال و راحتی بود. همه به او احترام میگذاشتند، ولی او نیازی نداشت که به دیگران احترام بگذارد. و خود را بالاتر از دیگران میدانست.
از نظر او کسانی که در کلینیک کار میکردند افرادی ناآگاه بودند که بسیاری از آنها استحقاق کار کردن در این شغل را نداشتند. ولی چون تعداد پرستاران و دکترهای با استعداد کم بود. مجبور به استفاده از چنین افرادی شده بودند.
وارد اتاق که شد. پرستار در حال یادداشت کردن جزئیاتی در مورد جسد روی میز بود. به محض اینکه دکتر را دید از جای خود بلند شد و ایستاد. «سلام آقای دکتر»
«سلام. چی داریم اینجا؟»
«آقایی ۲۹ ساله. مهندس که سکته کردن. اینجا پرونده… »
دکتر صبر نکرد تا صحبتهای پرستار تمام شود. به سمت جسد رفت تا نگاهی به آن بیندازد. پرستار پرونده را زیر بغل زد و به دنبال او رفت.
«آقای دکتر شاید بهتر باشه اول پرونده رو…»
ناگهان با نگاه غضبناک دکتر روبرو شد. حرفش را خورد و قدمی به عقب برداشت. دکتر کمی جسد را بازرسی کرد. مشخصه که مرگش طبیعی بوده. نمیدونم همچین موردی رو چرا به من واگذار کردن.
«ولی آقای دکتر یه سری چیزای…»
ناگهان نگاه سنگین دکتر را بر خود احساس کرد، دکتر با لحن دیکتهواری تکرار کرد: «مرگ طبیعی، بدون دخالت انسانی. گزارش رو همینطور بنویس بفرست برام»
در کسری از ثانیه دکتر از اتاق بیرون زد و پرستار مانده بود با صدها سوال و پرسشی که در مورد جسد وجود داشت. از محتویات موجود در شکمش تا شغل و پیشه و دیگر موارد.
پرستار مجبور بود انتخاب کند. میان در افتادن با دکتر یا گزارش موارد مشکوک در جسد. کمی فکر کرد. برگه گزارش قبلی را پاره کرد. خودکار را برداشت. گزارش جدید را همانطور که دکتر خواسته بود نوشت و در پوشه گذاشت.
دکمه روی تلفن را فشار داد. دو مرد برای آوردن جسد آمدند. فردای آن روز گزارش روی میز مطب دکتر بود. نگاهی به آن انداخت، سپس مهر کرد و بعد روی دیگر نامه ها گذاشت.
(ادامه دارد)