ساعت دیواری نه شب را نشان میداد. موقع تعویض شیفت بود. مثل هر روز دفتر را امضا و از همکاران خداحافظی کردم. بالاخره امروز هم تمام شده بود. وقت آن بود که به خانه برگردم، دوش بگیرم و کمی استراحت کنم. واقعا کار در این آشغالدانی بیخود بود.
درآمد خوبی داشتم. ولی مدام با دیگران در حال جنگ و جدل بودیم. مراجعین همیشه در حال نالیدن بودند. آن قدر که دیروز خانوم جبرانی گفت «بابا یه دقه ننال ببینم این آنژیوکت رو کجات دارم میزنم»
«بیخیال، حرف زدن در مورد انسانهای ضعیف برایم لذتی ندارد». در پارکینگ به سمت اتومبیلم قدم زدم. سوار که شدم برای لحظهای چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. از ذهنم گذشت «ببینم برنامه امشب چیه»
برای چند ساعتی گوشی را چک نکرده بودم، مریض بدحال داشتیم و هزار جور جنگ اعصاب. مثل همیشه دهها پیام نخوانده و چندین تماس از دست رفته. «اوه بابا همش دو سه ساعت نبودما»
نام صادق در لیست پیامها چشمک میزد. پیام را باز کردم. «عشقم من امشب باید برم جایی نیستم»
فریاد زدم: «ای مادرخراب! اون موقع که دلش میخواست که حاضر بود بیاد تو دسشویی بخش هم بکنه. الان که من میخوام گم و گور شده. ای گه به قبر ننه بابات بباره حرومی» گوشی را به کناری انداختم. نفس حبس شده در سینهام را با فشار بیرون دادم.
سعی کردم به اعصابم مسلط باشم. نفس عمیق دیگری کشیدم و استارت زدم. نوک سینه هایم سفت بود. نمیدانم چرا. دلم میخواست. دو روز بود که برای امشب لحظهشماری میکردم. با خودم گفتم «اگه کسیو واسه امشب پیدا نکنم دیوونه میشم، آخه تو یک ساعت کدوم ننه مردهای رو میشه پیدا کرد؟»
در میانه مسیر که بودم فکری به ذهنم رسید. گوشی را برداشتم و شماره نسرین را گرفتم.
- سلام نسرین جون
- سلام عزیز دلم. کجایی تو؟
- والا کار و کاسبی و اینا.
- بیا پیش ما، دلم برات تنگ شده.
- چشم سر فرصت میاد سر میزنم. ا ببین چیزه. از بچه ها پسرا کسی بیکار هست. یه سری کار تو خونه هست میخوام شب بیاد کمکم کنه.
- کار بدنی؟
- نه بابا میخوایم پرده رو بدوزم باید یکی باشه اونورشو بگیره.
- حتما پسر باشه؟
- دختر هم باشه خوبه. فرقی نداره.
گفتم معذب نباشی. - ن بابا دیوونه منو که میشناسی راحتم. فرقم نمیکنه. شیرینی خوبی هم بهش میدم.
- باشه عزیزم هستن بچه ها. با تاکسی میفرستم یکیشونو.
تلفن را که قطع کردم نفس راحتی کشیدم. خیالم راحت شده بود. بههرحال از تنهایی بهتر بود. ساعتی بعد خانه بودم و دوش گرفته، روی مبل در حال دیدن تلویزیون. یک دستم لیوان آب انار و دست دیگر بالا و پایین کردن عکس ها در صفحات اجتماعی.
زنگ را زدند، در را باز کردم و دختر کوچکی وارد شد. معصومیت از سر و رویش میبارید. مانتو کهنهای به تن داشت. به نظر ده ساله میرسید. مرا خاله صدا میکرد؛ با آن دهان کوچک و چشمهای درشت مشکی. خوشم میآمد. حتی بیشتر آتش وجودم را شعلهور میکرد. با هم بازی کردیم و خندیدیم. بعد از چند دقیقه حسابی با هم صمیمی شده بودیم. میخندیدیم. خنده او از معصومیت بود و خنده من از آتش درونم.
حرف هایمان تمام شد. روی مبل نشستم و او روی زمین ولو بود و در حال کشیدن نقاشی.
گفت: «خاله میشه بازم بیام پیشت؟ آسایشگاهو دوست ندارم»
- چرا نمیشه خاله جان همیشه میتونی بیای.
- خیلی مهربونی.
کنارش نشستم دست بر سرش کشیدم : چی میکشی؟
- شما رو میکشمم با خودمو.
- داریم چیکار میکنیم؟
- شب خوابیم تو بغل هم. تو شدی مامان من.
- میخوای بشم مامانت؟
- میشه؟
- اول باید ببینم چیکارا بلدی.
- چیکار؟
- بیا امتحان کنیم ببینیم.
روی تخت به خودم میپیچیدم. لبها و دهان کوچکش حرکت میکردند. دستم را روی سر کوچکش گذاشتم و فشار دادم. «همینطور خوبه خاله ادامه بده اماده بده»
نفهمیدم دخترک دلیل این پیچ و تاب را میدانست یا نه ولی اطاعت کرد. مثل عروسکی کوکی. بعدگوشهای نشست و نگاهش به دیوار خیره ماند. و من هم روی لبه تخت نشستم و به هیکل نحیف و قیافه ناراحت و زل زده به دیوارش خیره مانده بودم. نگاهمان که به هم خورد، لبخندی زد. انگار او نیز از راضی و خوشحال بود.
رب دو شامبرم را روی شانههایم انداختم. روی مبل لم داده بودم و دخترک داشت با اسباببازیهایش بازی میکرد. و من گوشی به دست در حال زیر و رو کردن پیامهای جدید بودم.
نام صادق روی صفحه ظاهر شد. «عزیزم تونستم کارو بپیچونم دارم میرم خونه»
تایپ کردم: «پاشو بیا اینجا. یه مهمون کوچولو هم داریم. دوست دارم باهاش آشنا شی.»
گوشی را که روی میز گذاشتم. دخترک سرش پایین بود. و همچنان در حال کشیدن نقاشی. بالای سرش که رسیدم. نگاهی به نقاشی انداختم. دستهای مرا سیاه کرده بود و دو شاخ بلند هم برایم گذاشته بود.
و من همچنان به تن لاغرش نگاه میکردم.
پایان بخش اول
داستان جالبی بود
دلم ریش شد
خوبه پس حسی رو که میخواستم منتقل کردم
ممنون که خوندین