خلسه – قسمت ششم (پایانی) – شاید همینطور بهتر باشد

پله ها را دوتا یکی بالا آمد. در را پشت سرش بست و به آن تکیه داد. چشم‌هایش را بست و نفس عمیقی کشید. نه! این نمی‌توانست اتفاق بیفتد. «چرا؟ همچین چیزی مگر ممکن است؟». احساس ضعف و گرسنگی کرد.  

به سمت کابینت قدم برداشت. دلش خوراکی شیرین می‌خواست. شروع کرد به خوردن بیسکوییت و کیک‌هایی که در کمد بودند. تشنه‌اش شد. جرعه‌ای آب نوشید و به خوردن کیک ادامه داد. برایش سخت بود همچین مساله‌ای را هضم کند.  

همچین پیشنهادی آن هم از طرف کسی که اینقدر به او ایمان داشت و از او مطمئن بود -آن هم با آن خونسردی و لبخند- برایش غیرقابل بخشش بود. در دل به خودش لعنت فرستاد که این همه مدت او را دیده ولی درست نشناخته است. «خیلی احمقی. خیلی». 

می‌خورد و افکار در سرش می‌آمدند و می‌رفتند. کمی دست نگه داشت. دچار تردید شد. «من به او بچه دست نزدم. نه نه دست نزدم» راه می‌رفت و مدام با خود تکرار می‌کرد. «من کمکش کردم» ولی از حرفی که میزد مطمئن نبود. معده‌اش درد گرفت. باز زیاده‌روی کرده بود و کمی سرگیجه داشت. 

زنگ را زدند. که بود؟ با سرعت به سمت در رفت. در را باز کرد. مردی پشت در بود. «بله؟» 

مرد او را هل داد. تلو تلو خورد. خواست بایستد و از خود دفاع کند. تماس چیزی شبیه به یک موبایل با سینه‌اش لرزش شدید بر اندامش انداخت. دست‌ها و پاهایش شل شد و سپس روی زمین افتاد.  

مهاجم در اطرافش تند قدم میزد و خس‌خس نفس کشیدنش می‌آمد. یقه صادق را گرفت و بلند کرد. غذاهایی که خورده بود تا گلویش بالا آمد و راه گلویش را بست.  

مهاجم او را رها کرد. تمام تن صادق به رعشه افتاده بود. اول سرخ شد و بعد کبود و بعد هم دیگر تکان نخورد.  

در باز شد و زهرا در حالی احمد را دید که بالای سر جسد بی‌جان صادق ایستاده بود. شوکر در دست داشت و به او خیره نگاه می‌کرد. صادق اما بدون حرکت روی زمین بود و مقداری کف از کنار دهانش بیرون ریخته بود.  

زهرا با سرعت پله‌ها را پایین آمد. سوار اتومبیل شد و از محل گریخت و آخرین تصویری که از برادرش دید این‌گونه بود؛ شوکر در دست ایستاده در وسط خیابان. 

کلید را درون قفل چرخاند. وارد شد و نگاهی به خانه انداخت. یکشنبه بود و هنوز همسرش از سر کار برنگشته بود. طبق عادت سراغ یخچال رفت و لیوان شیری ریخت و بعد آمد روی کاناپه نشست. تلویزیون را روشن کرد و به تماشای برنامه مورد علاقه‌اش نشست. 

خواهرش دو هفته پیش از دنیا رفته بود. ولی اصلا برایش اهمیتی نداشت. انگار که خواهری نداشته باشد. بعد از آن اتفاق چند سال پیش برای همیشه با او قطع رابطه کرده بود. هرچقدر که مادر و پدرش خواستند آن‌ها را آشتی دهند. هیچ‌کدام حاضر به این کار نشدند. 

روی میز همه چیز بود. تخمه، آجیل، پسته، ولی او زیاد اهل خوردن نبود. کم می‌خورد ولی همیشه بهترین را. 

زنگ در به صدا در آمد. حتما همسرش بود و دوباره کلیدهایش را فراموش کرده بود. ولی مهم نبود. به سمت در رفت. 

در را که باز کرد ناگهان چیزی بر سرش فرود آمد. تنها توانست آخ بلندی بگوید و بعد دنیا میان چشم‌هایش تیره و تار شد.  

چشم‌هایش را که باز کرد روی صندلی نشسته بود. دو زن روبرویش بودند. دو زن جوان. سعی کرد دستهایش را تکان دهد که متوجه شد به صندلی بسته شده است. در حالی که سرش به شدت درد میکرد. کلماتش را به سختی ادا کرد: «شما کی هستید؟» 

نجمه پاسخ داد: منو نمیشناسی ولی ایشونو باید بشناسی. و بعد به نازنین اشاره کرد.  

در پستوی خاطرات و صورت‌های حافظه‌اش نازنین را شناخت. به خودش مسلط شد. سعی کرد صاف بنشیند. «از جون من چی میخواین؟» 

نازنین چند قدم برداشت: «می‌خوایم اعتراف کنی» 
– «به چی؟»
– «به کشتن صادق»
– «نمیشناسمش» 
– «مهم نیست. میدونم تو کشتیش.»  
– «حقش بود بمیره.»  
– «پس اعتراف می‌کنی ک کشتیش؟» 
– «آره کشتمش. آره. چون با خواهرم رابطه داشت.»  
– «پس چرا خواهرتو نکشتی؟» 

احمد از سوال نازنین جا خورد. چشمهایش را نازک کرد و سعی کرد احساسات را از صورت نازنین بخواند. ولی سنگ بود و سرد.  

نجمه رو به نازنین کرد: «می‌خوای کاری کنم مثل بلبل حرف بزنه» 

دست نازنین چانه احمد را گرفت و بالا آورد: «ببین عوضی این رفیق من که میبینی خیلی کسخله. همین جا یه بلایی سرت میاره. البته که بالاخره یه بلایی سرت میاره. ولی الان وقتشه حرف بزنی.» 

احمد آهی کشید. سرش را پایین انداخت. «راستش! نمی‌خواستم بکشمش» یه خشم آنی بود. عصبانی بودم. فقط می‌خواستم تنبیه بشه. 

فقط میخواستم بهش گوشمالی بدم. بهش بفهمونم که زهرا بی‌کس و کار نیست و پاشو از زندگی خواهر من بکشه بیرون. فقط می‌خاستم… ولی… 

ناله کرد و قطرات اشک از گونه‌هایش سرازیر شد.  

نجمه: «زارت! اینکه داره گریه میکنه. واسه همچین آدمی سه ساعت آماده شدیم. خاک تو سرت. خاک.» و با دست به احمد اشاره کرد.  

نازنین سری تکان داد. «فکر کنم شروع کنیم می‌شاشه تو تمبونش» و خندید. 

احمد نگاه تندی به آن‌ها کرد. ناگهان با اسلحه‌ای روبرو شد که دقیقا صورتش نشانه گرفته بودند. اسلحه دست نازنین بود. خود را به پشتی صندلی چسباند. صورتش سرخ شد و زبانش به لکنت افتاده بود: «خ‌خ‌خواهش می می» 

صدای شلیک گلوله بلند شد. صندلی واژگون شد و چیزی جز تاریکی و سیاهی برای احمد باقی نماند.  

نجمه آرام اسلحه را از دستش گرفت. «فقط قرار بود بترسونیش» 

– «واسه نفس کشیدن زیادی هرزه بود.»  

هنگامی که با دست و پای زنجیر، میان دالان نیمه تاریک، به سمت نقطه پایان قدم میزد. به زندگی‌ نگاه کرد که از روز اول هم بیهوده بود. از اول هم این دنیا جایی برای او نداشت. از همان روز او برای این دنیا اشتباهی بزرگ بود. 

برای آخرین بار در هوای صبح نفس کشید. به صحنه نگاه کرد و لبخند زد. یک لبخند معنا دار و عمیق. پایانی بر آغازی ناگوار.  

پایان 

توضیحات: (به نقل از ویکی‌پدیا) 

در آغاز عصر مسیحیت، راهبی یونانی به نام اواگریو دُ پونتو فهرستی از هفت گناه کبیره ارائه داد. ارتکاب هرکدام از این گناهان، می‌توانست انسان را به جهنم محکوم کند. پاپ گرگوری اولین تغییرات را در قرن شانزدهم در فهرست گناهان کبیره داد و فهرستی هفتگانه و رسمی از این گناهان منتشر کرد. در فهرست او، «اندوه» دیگر گناه محسوب نمی‌شد و جایش را به «شکم پرستی» داد. این گناهان عبارتند از:  

۱. شهوت (Lust)  
۲. شکم پرستی (Gluttony)  
۳. طمع (Greed)  
۴. تنبلی (Sloth)  
۵. خشم (Wrath)  
۶. حسادت (Envy)  
۷. غرور (Pride) 

2 دیدگاه دربارهٔ «خلسه – قسمت ششم (پایانی) – شاید همینطور بهتر باشد»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *