«وضعمون خوب بود. خوراک و پوشاک و همهچی در اختیارمون بود. هر روز صبح صبحونه میخوردیم و ناهار و شام هم به راه بود. تنها کاری که لازم بود انجام بدیم این بود که منتظر بمونیم تا شاید یکی بیاد و ما رو به سرپرستی بگیره.
کسایی که اونجا کار میکردن هیچوقت نذاشتن بهمون سخت بگذره. هر ماه هم یه سری چیزا بهمون یاد میدادن. از بچگی یاد گرفته بودم که هرچیزی رو باهاش روبرو میشم، درست درک کنم. همین بعدا تبدیل شد به یکی از بزرگترین مهارتهای زندگیم.
اون زمان پونزده سالم بود ولی به قول معروف اونقدر بیبی فیس بودم که تا زمانی که کسی شناسناممو چک نمیکرد نمیتونست بفهمه واقعا چند سالمه. حتی الان که روبروت نشستم فکر میکنی نهایتا هجده سالمه ولی خب ۲۵ سالمه.
فکر میکنم این مساله ژنتیکی باشه، پدر و مادرم هم همینطور باشن. من اونا رو هیچوقت ندیدم. ولی اصلا هم کنجکاو نیستم که بدونم کین. بهرحال الان آمادم که اتفاقات اون شب رو براتون تعریف کنم.
چیزیو که خیلی خوب بلد بودم و هستم بازی کردن نقش بچههای کوچیکتره. اون شبی که مامان منو دعوت کرد خونشون، همون شبی که خانوم مدیر بهم گفت که آماده شم و برم. فکر نمیکردم همچین اتفاقی بیوفته ولی افتاد.
وقتی از در وارد شدم و صورت مامان رو دیدم که البته اون موقع خاله بود. خیلی خوب میدونستم که دنبال چیه و ازم چی میخواد. حتی همون موقع که اومد و باهام حرف زد و نوازشم کرد. خیلی راحت میشد اون شهوتی رو که از چشاش بیرون میزد رو فهمید. خوب میدونستم دنبال چیه ولی برام مهم نبود. وقتی زندگی و خونش رو دیدم با خودم گفتم نازی اینجا جای خودته. اگر امشب نتونی مخشو بزنی هیچوقت دیگه نمیتونی.
درسته که این فقط یه خیال بچهگونه بود ولی شما هم باید بهم حق بدین که اون وقتا بچهها هرکاری واسه پیدا کردن خونواده انجام میدادن. حتی اگر لازم بود آدم بکشیم هم میکشتیم.
یادمه اون موقعی که توی آسایشگاه بودیم نجمه یکی از بچههای خوابگاه یک گوشی موبایل آورده بود که توش فیلم پورن بود. از اونجا یاد گرفته بودم. یکی دوبار هم با نجمه انجام داده بودیم.
نجمه دو سه سالی از من بزرگتر بود. برای همین معمولا من اون کسی بودم که باید اطاعت میکردم ولی همین باعث شد که اون شب بتونم مامانو راضی کنم.
ولی خب به اون کار هم حسی نداشتم ولی دیدم اگر خوب انجامش بدم و از جون و دل مایه بزارم میشه راضیش کرد. الان که فکر میکنم زندگی کردن توی یه خونه خوب و داشتن یه مامان که هیچوقت نداشتم برام عقده شده بود.
آقای وکیل خیلی راحت بهت میگم اگر شرط زندگی کردن تو اون خونه داشتن رابطه جنسی هر روزه بود، بازم قبول میکردم.
البته که همچین چیزی اتفاق نیوفتاد و بعدا متوجه شدم زهرا به داشتن یه دختر بیشتر نیاز داره تا من به یه مادر. توی اون خونه بیشتر من حرف آخرو میزدم تا مامان. حتی تا همین چند وقت پیش که مامان از دنیا رفت باز هم هیچوقت دلش نیومد دلمو بکشونه و مخالف حرفم حرف بزنه.
البته یه بار هم پیش اومد که یه مرتیکه که میگفت دکتره میخواست با مامان ازدواج کنه و خیلی ادعای عاشقا رو درمیآورد. بعد مامان ازم خواست راهنماییش کنم. منم با یکی از دوستام امتحانش کردیم و مچشو وسط سکس گرفتیم. البته بعدش یارو دوستمو گرفت و منم دیگه با اون دوسته قطع رابطه کردم ولی مهم این بود که از بیخ گوشمون گذشته بود.
راستش برعکس چیزی که گفته شد، من و صادق و مامان، اون شب با هم رابطه داشتیم. بخوام دقیقتر بگم اون شب منو صادق با هم خوابیدیم. اولین بارم بود ولی به نظرم بهترین تجربم بود. بعدش صادق از خونه بیرون رفت.
راستش خوش قیافه بود و دوست داشتم بابام باشه. ولی اون اولین و آخرین باری بود که همدیگر رو دیدیم.
چون همون شب مرد. میگفتن سکته کرده ولی من هیچوقت باور نکردم. پزشکی قانونی تو گزارش نوشته بود که مرگ در اثر سکته احتمالا بخاطر شوک زیاد. ولی من مطمئن بودم که اونو کشتن. راستش هیچوقت نگفتم ولی خیلی به مامان شک داشتم. چون بعد رفتن صادق، اون رفت بیرون و تا دو ساعت بعدم نیومد حتی وقتی اومد هم صورتش سرخ بود و یه راست رفت دسشویی و بالا آورد.
البته من هم هیچوقت ازش نپرسیدم که چی شد و کجا رفته بود. به من هم ربطی نداشت ولی خوب میدونستم که این بیرون رفتن و این حال بد أصلا چیز خوبی نیست و نتیجه خوبی هم نداره. که البته فرداش نتیجش رو توی اخبار دیدیم.
میخوام یه سیگار بکشم. اینجوری نگام نکن. اجازه نگرفتم فقط گفتم بدونی میخوام بکشم.
خب داشتم می گفتم که به توصیه مامان تو این ده سال سکوت کردم و الان فقط اینا رو به شما گفتم که اگر دوست داشتید میتونید پرونده رو باز کنید اگر نه که همینجور بسته میمونه. بهرحال برای من که هیچ تفاوتی نداره. تنها بخاطر وصیت مامانه که اینجام. تصمیم کاملا با خودتونه.
من فقط آمادم که هر چیزی رو که میدونم به شما و دادگاه بگم. اون هم فقط بخاطر عذاب وجدان مامان و چیزی که توی وصیت نامه نوشته بود. که البته لازمه که کارها رو سریع انجام بدین. بخاطر اینکه من الان عزادارم شرایط روحی خوبی ندارم ولی کاری نمیشه کرد. مامان وصیت کرده و نمیشه اون رو نادیده گرفت.
البته اینم لازمه که بگم لطفا پرونده مرگ مامان رو هم تو اولویت بزارید. اگر موافق بودین بعدش در مورد اون پرونده تصمیم میگیریم. فقط لطفا این چیزها رو که گفتم مکتوب کنید و مرتب کنید که در نهایت تصمیم بگیریم درموردشون چیکار کنیم.»
پایان قسمت سوم
(ادامه دارد)