تمرین نوشتن با نقاشی – James Abbott McNeill Whistler

“فقط سی دقیقه مرد جوان. فقط سی دقیقه بنشینید. لطفا تکان نخورید.”

روی صندلی چرخدار کوچکی روبروی ویکتور میٰنشینم، کمرم را صاف کرده، شانه ها را به عقب میدهم و سرم را کمی بالا میگیرم.

“لطفا تکان نخورید. این پنجمین باری است که دارم شما را تصویر میکنم. اگر بخاطر اصرار پدرتان نبود دیگر این کار را نمیکردم. واقعا مرد کم طاقت و پر جنب و جوشی هستید.”

چند ثانیه بیشتر نگذشته که قوزک پایم شروع به خارش میکند. میگویم : میتوانم قوزک پایم را بخارانم؟ ویکتور یک ابرویش را بالا برده و با حالتی ناشی از اخطار و جدیت میگوید “خیر مرد جوان لطفا تکان نخورید”. میپرسیدم : میتوانم حرف بزنم؟ جواب داد متاسفانه بله. سندرم پای بیقرارم عود می‌کند و سعی می‌کنم تکانش دهم ارام پایم را تکان میدهم. صدای ویکتور بلند میشود “لطفااا تکان نخورید”. لطفا را کشیده و بلند میگوید.

سعی می‌کنم خود را کنترل کنم. اینبار گردنم خارش میگیرد. نمیدانم چرا وقتی قرار است بی‌حرکت بنشینم همه‌ جای بدنم شروع به خارش میکند و مجبور میشوم بخارانم. در این هنگام النا و النور دو دوستی که از خواهر نزدیکترند، وارد سالن می‌شوند. النا موهای قهوه‌ای روشن دارد و پوستی سفید. با آن چشمان قهوه‌ای و لب‌های قلوه‌ای که دارد، دلی همه را میبرد. ولی النور موهای قهوه‌ای تیره با دماغی استخوانی و عقابی شکل و لبهای قیطانی دارد. البته به ندرت لبخند می‌زند و بسیار مغرور است.

النا به من میگوید “این پنجمین باری است که داری کشیده می‌شوی” و قاه‌قاه میخندد. النور با پیراهن سفیدش و پفکی بلندش با همان قدم‌های آرامش نزدیک میشود و دقیقا روی مبل روبروی من می‌نشیند. و النا نیز روبرویش می ایستد.

النا : شرط میبندم دوباره گند میزند و نقاشی را خراب میکند.

النور‌: من شرط میبندم میتواند تکان نخورد تا ویکتور تمامش کند. و لبخند محوی روی گوشه لبش پدیدار میشود.

روی دیوار تابلویی از ویکتور به چشم می‌خورد که از ظلع دیگر همین اتاقی که در آنیم کشیده شده و زاویه اش مانند آیینه است. اگر در زاویه خاصی بنشینی گمان میکنی ایینه است ولی بدون افراد درون اتاق.

النور زیر چشمی مرا می‌پاید. میدانم دوستم دارد. از رفتارش مشخص است ولی لو نمی‌دهد و به رویم نمیاورد تا مبادا پرو شوم.

ولی النا همیشه چشمش دنبال من است و هر فرصتی را غنیمت می‌شمرد تا به من نزدیک شود که البته اکثرا اوقات او را دک میکنم ولی او دست بردار نیست.

وقتی به اقای ویکتور گفتم مرا زیباتر بکش. لبخند محوی روی صورت النور نقش بست و یکی از صد نشانه دوست‌داشتن من در صورتش پدیدار شد.

النا به طرز آشکاری مرا درون ایینه دید میزند و اندامم را با چشمانش بر انداز میکند. در این بین دو سه باری چشمک حواله‌ام کرد که من چشمانم را دزدیم و جایی دیگری را نگاه کردم.

چند دقیقه باقی مانده است. کمرم خشک شده و دارد کم‌کم به آستانه خشک شدن میرسد. ویکتور میگوید آفرین بالاخره داری موفق میشی مرد جوان. کمی دیگر مانده است. میتوانی پاهایت را تکان دهی. من کمی پاهایم را تکان میدهم تا از خواب رفتگیشان کاسته شود.

النا و النور بلند شده، خداحافظی کرده و اتاق را ترک میکنند. النا با ناز میگوید میبینمت و من باز با لبخند سردی جوابش را می‌دهم. نگاهم النور را دنبال میکند. متوجه ریز نگاه کردن النا میشوم و نگاهم را سمت اقای ویکتور برمیگردانم.

هنوز در فکر دید‌زدن‌های یواشکی النور هستم و از هجوم نگاه وحشیانه النا در فراری‌ام. حس میکنم هنوز برای جلو رفتن زود است. گویی شرط بندیشان سر چیزی دیگریست. شاید روی به دست اوردن من شرط بسته اند.

هرچه باشد من این شرط بندی های احمقانه را دوست دارم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *