داستان چسفیل در تاریکی*

-اتاق بازجویی آماده است.

– ممنون.

– حالت خوبه؟

– راستش نه، احساس خوبی راجع بهش ندارم.

– بیخیال مرد یه زن دیوونه که این حرفا رو نداره.

– حس میکنم این با بقیه فرق میکنه.

***

در اتاق را با شدت هل دادم و وارد شدم. بیخیال روی صندلی نشسته بود. برگه ها را روی میز کوبیدم. جا خورد اما صورتش را بالا آمد و به تخم چشمانم خیره ماند. پوزخندی بر روی لبانش نقش بست.

عکس‌ها را یکی یکی جلویش ردیف کردم؛ بیست عکس مختلف، از اشخاصی که به طرز فجیعی به قتل رسیده بودند. با دیدن بعضی عکس‌ها لبخند می‌زد و با دیدن بعضی‌های دیگر فقط نگاه میکرد.

ناگهان به حرف آمد: «خوبه، فکر نمیکردم اینقدر زرنگ باشید».

– «وقتشه حرف بزنی زنیکه و تمام چیزی که میدونی رو مو به مو بهم بگی».

خنده‌اش به هوا برخواست قهقه زد. موهای پشت گردنم سیخ شد. میان قهقه‌اش با تمام قدرت کشیده‌ای بر روی صورتش خواباندم. سرش به یک طرف افتاد، بعد صاف ایستاد. انگشتش را به لب بریده اش کشید. به من نگاه کرد. انگشت خونی را در دهان گذاشت و مزه مزه کرد.

سؤال‌ها ادامه داشت و جواب‌ها همه سربالا بود. انگار که کل جامعه و اداره را به سخره گرفته باشد. مشتم را روی میز کوبیدم.

– «سوالارو جواب بده آشغال».

همچنان ساکت بود. لبخندش از صورتش نمی‌افتاد و چیزی هم نمیگفت. عرق کرده بودم. در مقابلش احساس ضعف می‌کردم. داشتم خفه می‌شدم. کرواتم را شل کردم. کمی طول و عرض اتاق را پیمودم و با دست چند مشت به دیوار زدم. «حرف بزن لعنتی».

در باز شد. دکستر در میانه در بود. نردیک رفتم که با او صحبت کنم. از پشت سرم صدایی آرام آمد. دکستر با خنده گفت «داره حرف میزنه».

به طرف زن شتافتم موهایش را در مشتم گرفتم. صورتش را به سمت خودم کردم. داد زدم: «بنال دیگه بی همه چیز».

با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفت «قهوه. احتیاج دارم قهوه بخورم».

ایستادم. قدمی به عقب برداشتم. گویی داشت مرا مسخره می‌کرد. انگار تمام دیوارها، میز و صندلی به من می‌خندیدند. من درمانده در میان اتاق با چراغ کوچکی بر سقف و زنی که با خونسردی به من زل زده بود و درخواست قهوه می‌کرد.

– «احتیاجات تو به من ربطی نداره. اینجا فقط میتونی گه بخوری».

به سمت در برگشتم. دکستر هنوز در میانه در بود.

زن گفت: «قهوه بهم بده تا چیزیو که خودت میدونی بهت بگم».

از کوره در رفتم. به سمت زن برگشتم. قدرتم را در سر مشتم جمع کردم و به صورتش وارد کردم. دکستر مرا گرفت و عقب کشید و گقت : «بهتره واسش قهوه بیاریم وگرنه حرف نمیزنه. این کثافت معتاد قهوه است. همه میدونن».

زن گفت: «ظاهراً شعور همکارت بیشتر از توئه. قبلاً این‌قدر پرخاشگر نبودی. تعجب می‌کنم که روزگار چطور تو را به چنین آدمی تبدیل کرده. اگه قهوه بخورم هرچی رو که لازم باشه میگم».

ثانیه ای مکث کرد انگشتش را بالا آورد ادامه داد: «اما به وقتش و به اندازه. تا جایی که برات یادآوری شه. همینو می‌خوای دیگه؟»

خواستم مشت دیگری نثارش کنم. که دکستر مرا کشید و بیرون برد. باورم نمیشد که این‌چنین ما را مسخره کرده باشد. روی صندلی اتاقم نشستم. به تابلوی عکس‌ زن و قربانی‌ها نگاه کردم. قربانی‌هایی که در این سالها کشته شده بودند؛ همگی همانند هم، با یک روش.

قهوه آماده بود. دوباره وارد اتاق شدم. قهوه را روی میز جلویش گذاشتم. خودم به دیوار روبرو تکیه داده بودم. به زن نگاه میکردم. در میان سرسختی زن، حساسیت مساله، سر و صدای خانواده مقتولین و توصیه‌های رئیس گرفتار شده بودم. داستان تا جایی پیش رفته بود که شهردار شخصا خواسته بود که قضیه را حل و فصل کنم. و من ایستاده به او نگاه می‌کردم. زنی که این جنایات را مرتکب شده بود. زنی که به نظر نمی‌آمد پشیمان باشد و منی که نمیتوانستم از او اعتراف بگیرم یا بفهمم همدستانش کیستند. کجایند و آیا کسان دیگری نیز قربانی بوده‌اند یا خیر.

با لذت عجیبی قهوه میخورد. گویی در اتاق نشیمن روبروی شومینه نشسته باشد و قهوه‌اش را مزه مزه کند. و من هرلحظه با بی‌توجهی که به من می‌شد بیشتر تحقیر می‌شدم. حس میکردم من متهم هستم و او بازجو.

زیادی به او خوش می‌گذشت. گفتم: «خب؟».

گفت: «تابه‌حال به خوردن پف‌فیل در تاریکی فکر کرده‌‌ای بازپرس؟».

خنده ام گرفته بود. جنایتکاری با چنین پرونده قطوری به چسفیل، پف‌فیل می‌گفت. بیش از حد مبادی آداب بود. با خود گفتم: «نه این حسابی مارو سرکار گذاشته».

نمیخواستم آستین‌هایم خونی شود. وقت کتک خوردنش رسیده بود. همانطور که آستین‌های لباسم را تا میکردم، گفتم: «منو بیشتر از این بازی نده. پرونده لعنتیت اونقدر سنگین هست که بازگو کردنش چند روز طول بکشه. تو دست کم مرتکب ۲۰ قتل شدی. میفهمی؟»

با تکان دادن انگشتش جوابی داد که جا خوردم: «اشتباه نکن بازپرس. من نه. ما… ما سه نفر. مایی که اسم‌ ماموریتای خودساختمون رو خوردن پف‌فیل تو تاریکی گذاشتیم. یادت که نرفته؟ اسمی که من تو اوج خوردن پف‌فیل تو تاریکی به کله‌ام زد. همون شب اون اسم رو به داداش کوچیکم گفتم. اسم گروهی که به کشتن آدم‌های فاسد ختم می‌شد. راستش برادرم مخالفت بود. فکر می‌کرد اسمش بیش‌ازحد هنریه. اون برادر کله‌خرم ذره‌ای ذوق هنری نداشت. من اون اسم رو انتخاب کردم چون کشتن اون آدم‌ها برام با لذت خوردن پف‌فیل تو تاریکی برابری می‌کرد. هوممم. تصورشو بکن بازپرس. انگار که رفته باشی سینما، چراغ‌های خاموش. تاریکی مطلق همه‌جا رو بلعیده. تو ظرف پف‌فیل تو دستای لعنتیت گرفتی و همون‌طور که سکانسای فیلم محبوبت رو می‌بینی به نحوۀ کشتن اون بی‌همه‌چیزها فکر می‌کنی. کسی هم از نقشه‌هات باخبر نمی‌شه. راستش قصد ندارم از کارهای چندشناک اون لعنتی‌ها حرفی بزنم. اصلا بحثم اون حرومزاده‌ها نیست. فکر می‌کنم تو هم تمایلی به شنیدنشون نداری. آخه خودت که در جریان هستی؟ نیستی؟ فکر کنم بشه شباهتی بین خوردن پف‌فیل و کشتن اون پست فطرت‌ها پیدا کرد. اونا سزاوار مردن‌ بودن بازپرس. همشون. من به هیچ‌کدومشون رحم نکردم و نخواهم کرد.اونا هیچ فرقی با شیطان ندارن. خب چه بهتر که یک نفر اونا رو بکشه و چه بهتر که ما این کار رو کردیم. هوم؟»

جلوتر رفتم به صورتش نگاه کردم. در تاریک و روشنی اتاق صورتش پر از زخم و جای کتک بود ولی همچنان دندان‌های شکسته‌اش از پشت لبخندش پدیدار بود ادامه داد: «تو دنبال جوابی و حالا بعد از آخرین ماموریت من رو پیدا کردی. اصلا منو یادت میاد؟ خدای من! نکنه منو یادت رفته. هان؟ شاید هم اصلا منو ندیدی. بگو ببینم به اندازه تو تو تغییر هویت موفق بودم؟ هان؟ لابد فکر کرده بودی که به تنهایی آن لعنتی‌ها را می‌کشتی؟ هوممم… خوب برای خودت عنوان بازپرس پیدا کردی. خوب شهرتی دروغی به هم زدی. اصلا به کله فندقی‌ات رسیده که پیدا شدن ناگهانی من بعد از این همه سال عجیبه؟ برای گروه ما این یعنی خداحافظی. برای تک‌تکمون»

در دل گفتم: «خدای من این زنیکه هم روانیه هم متوهم. چی میگه با خودش.»

پشت میز روبرویش نشستم دستانم را درون هم حلقه کردم. تکیه دادم و به او خیره شدم. در دل خوشحال بودم که بالاخره دارد به حرف می‌آید ولی دلم برایش می‌سوخت. دیگر آن هیبت ترسناک را نداشت. بیشتر رقت‌انگیز و بیچاره می‌نمود. ولی باید بازجویی ادامه پیدا میکرد.

فریاد زدم: «هدف بعدیت کیه؟»

تکیه داد موهایش را کنار زد و با همان لبخند گفت: «بیخیال مرد. این‌قدر پیچیده‌اش نکن. دستگیری من به میل خودم بود. میلِ من. می‌خوای بدونی چرا؟ چون ماموریتمون برای همیشه تموم شد. دیگه کسی تو اون لیست نیست. جز دو نفر که. می‌خوای با صدای بلند عاقبتشون رو فریاد بزنم یا ترجیح می‌دهی فعلا نشوی؟ خدای من! تو نباید بپرسی هدف بعدیت کیه. این‌قدر احمق نباش. شاید هم به نفعته که نقش احمق‌ها رو بازی کنی».

بی‌فایده بود. همانند نوار ضبط شده حرف‌ها را یکی پس از دیگری بیرون می‌ریخت. چیزهایی که می‌گفت که اصلاً با عقل جور رد نمی‌آمد.

به سمتش هجوم بردم. گردنش را گرفتم و تکان دادم. رنگ صورتش به قرمز تغییر رنگ داد. ترسیدم بمیرد و مهره اصلی پرونده از دست برود. رهایش کردم. سرفه کرد. نفسی از ته حلق کشید. هوا را با فشار در شش هایش کرد و دوباره لبخند زد.

فریاد زدم: «اینقدر منو به بازی نگیر روانی».

خنید و گفت: «درضمن خوشحالم که بعد از این‌همه سال خواهرت را نشناختی. زیر این نقاب ساختگی‌ و اسم‌ورسم دروغین حسابی شهرت جمع کرده‌ام. درست مانند خودت.»

چند قدم به عقب برداشتم تا دوباره با دقت بیشتری نگاهی به چهره اش بیاندازم. از میان برگه های روی میز به خلاصه پرونده اش نگاهی انداختم دوباره به او نگاه کردم. گویی دو سال درمان دارویی بی‌تأثیر بوده است».

هنوز در حال گفتن جملات بی ربطش بود. دیگر فایده نداشت. چیز بیشتری از او در نمی‌آمد. همین که اعتراف کرده بود برایمان کافی بود. باید او را به تیمارستان ارجاع میدادیم. نگاهش کردم. دختری با قد متوسط. موهای قهوه‌ای رنگ که بر روی صورتش ریخته بود. لبخندی بر لب و دندان‌های شکسته. اگر عکسش را میدی گمان می‌کردی دختری است همانند دیگر دختران شهر. ولی او به معنای واقعی دیوانه بود؛ یک دیوانه روانی.

پرنده را جمع کردم و به سمت راهرو رفتم. از میان جملاتش شنیدم که داد زد: تو دادگاه می بینمت. دکستر که همراه من می‌آمد گفت: بیچاره فکر میکنه میبریمش دادگاه.

من خندیدم و فقط سری تکان دادم.

* روایتی دیگر از داستان فوق‌العاده «محدثه ظریفیان» به نام «خوردن پف‌فیل در تاریک»

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *