نفستنگی، احساس خسخس در گلو، جیغ ممتد دستگاه سنجش رادیواکتیو، و عددی که بین ۳ و ۴ نوسان میکرد. «سعی میکنم آرام نفس بکشم».
شیشه ماسکم کمی بخار گرفته بود. با هر قدمی که بر میداشتم صدای شکستن فلز زنگ زده زیر پایم به گوش میخورد. «باید کمی آرامتر گام بردارم».
هر از گاهی نگاهی به پشت سرم میانداختم. مایک درست پشت سرم بود. سعی میکردم فاصلهمان زیاد نشود. آسمان خراشی در تقاطع روبرو بود. از آنجا باید به چپ بپیچیم.
«جنبنده؟ هیچ چی، جز صدای باد، جز صدای ناله دستگاه، جز صدای قدمهای ما». به تقاطع که رسیدم دوباره نگاهی به پشت سرم انداختم. کسی نبود.
«حاضرم قسم بخورم سی ثانیه پیش مایک را دیدم. دیگه نیست».
دستور دستور است. پیشروی تا حدی که ممکن باشد. نمیتوان انرژی و اکسیژن را برای دیگران به هدر داد. نباید این کار را کرد. دستور دستور است.
«گور پدر دستور. اصلاً گور پدر فرمانده. مایک را از وقتی که هجده سالم بود میشناختم». برگشتم. سعی میکردم قدمهایم را تندتر بردارم. از میان همه تکههای فلز و بتنی که از ساختمانهای اطراف ریخته بود به سختی گام برمیداشتم.
چیزی که دیدم باورکردنی نبود. مایک روی زمین افتاده، موجودی غولپیکر، شاید سه متر بلندا و یک متر عرض شانه، با دستانی بزرگ و انگشتانی بلند و کشیده بالای سر او بود.
شاید هم بهتر بود توصیههای فرمانده را گوش میدادم و برنمیگشتم. دیگر دیر شده بود. مایک زنده بود و نفس میکشید. ولی روی زمین دراز کشیده و تکان نمیخورد.
خنجرم را به دست گرفتم. پشتش به من بود. حس کردم این خنجر زیادی برای آن پیلپیکر کوچک است. شاید فقط کمی عصبیاش میکرد. پوستش براق و به رنگ قهوهای سوخته بود. کمی روی شانه هایش مو داشت و سری نسبتاً گرد، هیبتی کمی انسانی. شاید به این خاطر بود که آنقدر ترسناک به نظر میرسید.
«باید فرار کنم». سرم را که چرخاندم. یکی دیگر روبروی من بود، همانند آن یکی، فقط کوچکتر. تقریباً هم قد خودم. مو هم نداشت. جای چشمهایش دو حفره سیاه و تاریک بود. از ناکجا نور بر روی صورتش تابیده شد و چشمهایش نمایان شد. چشمهایی گرد و زرد رنگ بدون پلک. دو نقطه درشت سیاه درون زردی چشمهایش قرار داشت.
همه جا تاریک شد. انگار از درون دالانی نورانی و سفید میگذشتم. خودم را در خانه دیدم. صدای گریه از اتاق نوزاد میآمد. در را باز کردم. صدای نفس کشیدنم را از درون سرم می شنیدم. نزدیک گهواره شدم. نگاهی به نوزادم انداختم. قهوه ای، با پوستی چرمی و براق، مرا که دید خندید. از پس آن خنده زیبا دندانهایی سفید و نوک تیزش، چشمهای ریز و گرد زرد رنگش نمایان شد.
تصویر رنگ باخت. دوباره خود را درون شهر سوخته دیدم. با همان ساختمانهای تخریب شده. حس کردم میخواهم بالا بیاورم. ماسک را برداشتم «گور بابای رادیواکتیو». محتویات معدهام روی زمین ریخت. از ته دل سرفه کردم. هوا بوی آهن زنگ زده و گوشت سوخته میداد.
ماسک را دوباره گذاشتم، چند نفس عمیق کشیدم. روی ساعد لباس محافظ پاره بود. دستم میسوخت. زیر لباس را به دنبال خراش جستجو کردم. دور زخم دستم به طرز عجیبی قهوهای و براق بود.
سلام. نوشتههای شما بیشتر علمی-تخیلیه نه؟ من به فیلمهای علمی-تخیلی و همینطور فیلمهای جنایی خیلی علاقه دارم ولی نوشتن به سَبک این نوع فیلمها برام سخته؛ همینطور علاقهٔ ویژهای به این نوع کتابها ندارم شاید چون به تماشای فیلمهایی دربارهٔ این نوع مسائل بیشتر عادت دارم تا خوندن در مورد اونها. به نظر شما جایگاه چنین نوشتههایی بین مردم به خصوص مردم ایران چیه؟ فکر کنم آدمهای کمی باشن که بتونن با چنین نوشتههایی ارتباط برقرار کنن. ولی در هر حالی بهتون تبریک میگم. موضوعات بسیار جالبی رو برای نوشتن انتخاب میکنید و بسیار خوب هم تونستید از پس این کار سخت بربیایید.
درود فاطمه عزیز راستش من در مورد چیزهایی بیشتر مینویسم که خودم لذت میبرم.
راستش مهم نیست. نوشته خوب مخاطب خودش رو پیدا میکنه.
عجب شروع باشکوهی. (ایموجی لبخند)
اما از من به شما یک پیشنهاد.
آیا حیف نیست این ایدههای خوب رو ادامه ندهی و به داستانی طولانیتر نرسانی؟
به نظرم اگر داستانی طولانیتر تو همین سبک نوشته بشه خواننده این حس هیجان رو بیشتر میتونه لمس کنه.
در کل موفق باشی.
حتما ادامه خواهم داد ولی مسائلی هست که فعلا درگیر اونها هستم و داستان بلند نوشتن رو به حاشیه برده