این روزها ارزشش را دارد. فکر میکنم زندگی در این مکان و در این محل باعث بوجود آمدن اتفاقات خوب و جذابی میشود. شاید اگر جای دیگری بودیم نیز، همین اتفاقات را به وجود میآوردیم و شاید هم نه. واقعیت این است که هیچکس نمیداند در نهایت چطور میشود و کدام کارها به شکلی که باید در میآیند.
نویسندگی را میگویم. همان داستانهایی که از کنار مشکلات جامعه بیرون میزند و چهره زشت خود را نمایان میکند. و ما نویسندگان آن را به تحریر در میآوریم. شاید هیچگاه منتشر نکنیم ولی در گوشهای از این شهر طاعون زده یک داستان همانند نطفهای ناچیز شکل میگیرد.
ما نیز نمیدانیم. همه این اتفاقات در نهایت به نحوی ما را به درون خود برمیگرداند. گمان میکنیم مهمترین مسئله همین است و اصلاً به چیزهای دیگر توجهی نداریم. ولی لازم است توجه کنیم که این زندگی ارزشش را دارد.
این زندگی ارزش جنگیدن دارد. واقعیت این است بسیاری از زندگی کردن دست کشیدهاند. فکر میکنند زندگی کردن به عوامل بیرونی وابسته است. البته که هست. ولی نه آنقدر که فکر میکنیم. نه آنقدر که اگر عوامل بیرونی مطابق انتظار ما نبود زیر همه چیز بزنیم و همه چیز را نابود کنیم.
ما فقط یک بار زندگی میکنیم. از دنیای پس از مرگ هم خبری نیست. اگر اینطور فکر کنید قدر و ارزش این زندگی و این نفسکشیدن را میفهمید. میفهمید که زندگی بسیار بیشتر از یک گذرگاه بیمصرف است که شما را به آخرت و زندگی (احتمالاً در بهشت) میرساند.
زندگی خود مقصد است. همان لحظاتی که الان در حال سپری شدن هستند. و من خوب میدانم که دیگر بر نمیگردند و هیچگاه دیگر انسان این لحظه نخواهم بود. همین زندگی را جذاب میکند. همین زندگی که نفس میکشیم و همین هوا؛ همین هوای داغ و همین کولر روشنی که تلاش میکند این اتاق گرم را خنک کند ولی نمیتواند.
همان روزهایی که هرکس تو را به سمتی میکشاند. همین روزهایی که یک طرف التماس میکند رأی بده و طرف دیگر نیز التماس میکند رأی نده. ولی تو در نهایت کار خودت را خواهی کرد. چون همه همینیم. هرکس قرار است کار خودش را بکند و اساساً مفهوم جامعه همین است.
اگر جامعه را بخواهی تک قطبی و تک فکری کنی در نهایت دیگر چیزی به نام جامعه نخواهی داشت. دیگر از انسانیت خبری نخواهد بود و آنجا است که راه فساد باز میشود. آنجا است که دیگر نمیتوان از پس پوسته رنگین و زیبای یک جامعه درون آن را دید. و سپس پس از گذشت سالها آن درون زشت و تاریک جامعه به بیرون فوران میکند. پوسته زیبا را سیاه میکند و بوی تعفنش همه جا را میگیرد و بدون اینکه بدانید روزی در آن تعفن فرو خواهید رفت.
جامعه باید به شکل جامعه باقی بماند. مانند درختانی که هرکدام یک شکل هستند و در کنار هم جنگل را بوجود میآورند. اگر بخواهی همه را به یک شکل هرس کنی در نهایت چیزی شبیه به باغچه خواهی داشت. چیزی نازیبا و غیرطبیعی. که البته انسانها درخت نیستند در پس آن فشار طغیان میکنند و خانه را روی سرت خراب میکنند.
راه دیگری برای ماندن و درجا زدن وجود ندارد. همه چیز را بگذار تا مانند همیشه و مانند خودش باشد. اعضای یک جامعه با خودشان بودن خودشان هستند.