رادیو میگوید همه چیز خوب است هوا عالیست
اما او روزی را میبیند مانند دیگر روزهایی که میگذرند. جز آن هم چیزی در ذهنش نمیگذرد. در را باز میکند. به خیابان قدم میگذارد. در چشمانداز خیابان طویل، در افق مه گرفته، در دودهای تمیز شهر، قامت بلند و تیز برجی را میبیند که از زمین سر بر آورده، بزرگ و مهیب است. ولی صد افسوس که آنچه باید در دل باشد نیست و آنجایی که به آن حس تعلقی دارد اینجا نیست. نمیتوان در فکر و ذکر آن روزگارِ خوش نبود. با اشاره فندکش سیگارش دود میکند. تقتق عصایش بر سنگفرش خیابان با ریتم خسته دلتنگیهایش همنوا میشود. به سمت دفتر شعر گام برمیدارد. جوانها صبح زود درب سالن را باز میکنند و بزرگترها آن را آبادی میبخشند. از در که وارد میشود، “سلام استاد” از جای جای سالن بلند میشود. لبخند میزند و با سر جواب میدهد. از پلهها بالا میرود. شعر مختصری برای شب شعر آماده کرده است. یادداشتهایش را مرتب میکند. چشمش به یادداشتی میافتد، آن را زمزمهوار میخواند. همهجا بودم و همه چیز دیدم. برایم همه چیز بود ولی برایم، وطن همه چیز بود.