افسوس بی‌پایان

درب را پشت سرش بست. نگاهی به اطراف انداخت. منشی در حال صحبت کردن با یکی از مراجعین بود. زنی روبرویش ایستاده بود دختر کوچکی را در آغوش داشت که همانند مادرش موهایش فری بود و با چشم‌های گرد و کوچکش به فریدون خیره مانده بود. زن چیزی می‌گفت و فریدون نمی شنید. صدایی رودی خروشان در گوش هایش جریان داشت. همان چیزی که مانع می‌شد صداها را بشنود. سرش داغ بود و گوش هایش داغ تر.

لب‌های زن تکان میخورد و چیزی می‌گفت. فریدون سعی کرد تمام حواسش را جمع کند و بفهمد که زن چه میگوید. میان حرف‌هایش «برو کنار» را تشخیص داد و از جلو در کنار آمد. زن مو فرفری غرو لند کنان از کنارش وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست.

منشی که دیگر متوجه فریدون شده بود دستش را گرفت و او را روی صندلی نشاند. منشی چیزهایی می‌گفت. چه میگفت؟ معلوم نبود. ناگهان فریدون به خودش آمد.

– شما حالتون خوبه، آقای؟

– یاقوتی.

– بهتره دراز بکشید آقای یاکودی.

– اه ممنونم، نه من خوبم.

سعی کرد بلند شود. نتوانست. تلو تلو خورد منشی دستش را گرفت و نشاند.

– خواهش میکنم بشینید.

پرستاری آمد. مرد بود. قد بلندی داشت و صورتی خندان. دندان‌های سفیدش نمایان بود و لبخندی نیز بر لب داشت. زیر بغل فریدون زد و او را به اتاق کناری برد. فریدون روی تخت دراز کشید ولی طنین صدای دکتر در گوشش زمزمه می‌شد:‌ «متأسفانه بیماریتون پیشرفت کرده آقای یاگوتی و در این مرحله کاری نمی شه کرد… با این سرعت پیشرفت تقریباً شش ماه بیشتر…»

***

اینبار مستقیم به سمت خانه برنگشت. از کوچه پس کوچه های شهر می‌گذشت و بی‌هدف پرسه می‌زد که ناگاه خود را روبروی کلیسای بزرگ کاتدرال یافت. دوست داشت وارد شود و اعتراف کند. دوست داشت همه چیز را به کسی بگوید و در جواب بشنود که گناهانش بخشیده شده‌اند.

درب کلیسا بسته بود. آهی کشید. ساعت نه صبح بود. کلیسا ساعت ده باز می‌شد. با خود فکر کرد حتی خدا هم از خوابش برای رسیدگی به مشکلات بندگانش نمی‌زند. بعد از فکرش پشیمان شد. همانجا طلب بخشش کرد و به راهش ادامه داد.

سپس در راهش به پارک کوجکی رسید بر روی صندلی پارک زن و مرد جوانی نشسته بودند. می‌خندیدند که چند ثانیه بعد دختری تقریباً دو یا سه ساله به آن‌ها پیوست. با خود فکر کرد اگر او نیز آنقدر به زنش بدی نمی‌کرد شاید آن‌ها نیز به این پارک می‌آمدند و بازی کردن دخترشان را تماشا میکردند. آهی کشید. با خودش فکر کرد که چه می‌شود اگر خودمان بیشتر هوای همدیگر را داشته باشیم و به همدیگر بدی نکنیم. چه می‌شود اگر همه را مانند هم ببینیم.

دلش می‌خواست روبروی زنش زانو بزند و از ته دل گریه کند و از او معذرت بخواهد ولی دیگر رفته بود. بی هیچ اثری ناپدید شده بود. آرزو کرد کاش زمان به عقب بر میگشت و می‌توانست کارهای گذشته را جبران کند.

فریدون با حالتی افسرده به خانه برگشت. نگاهی به اطراف انداخت. ظرف شسته نشده در سینک روی هم چیده شده بودند و لباس‌هایی که در اطراف انداخته شده‌. خانه را بو برداشته بود.

گوشی را برداشت تا تماسی بگیرد و کسی بیاید خانه را تمیز کند. روی مبل نشست در حالی که اطرافش پر از لباس‌های کثیف و تمیز بود.

به عکس دخترش روی تاقچه خیره مانده بود. سرش را روی پشتی مبل گذاشت و چشمانش را بست. از گوشه چشمش قطره اشکی بر روی گونه اش چکید و در میان ریشش ناپدید شد. به این فکر میکرد که چقدر به امیلیا سرکوفت زده بود. چقدر تحقیرش کرده بود. حتی به پدر و مادرش فحش داده بود. به این فکر کرد که امیلیا چقدر دوستش داشت که سالها با همین وضع تحمل کرده بود.

نمیدانست چقدر زمان گذشت تا زنگ به صدا در آمد. در را که باز کرد. زنی کوتاه قد، با موهای سیاه پشت در ایستاده بود. او را به داخل فراخواند. زن بی هیچ معطلی مشغول به کار شد. لباس‌ها را یکی یکی درون سبد بزرگی می‌انداخت. فریدون روی کاناپه نشسته بود و به زن چاق قد کوتاه نگاه میکرد.

به این فکر کرد که چقدر زنش را در این حالت دیده که کارهای خانه را انجام می‌دهد و به او محل نگذاشته یا کمکش نکرده بود. به این فکر کرد که این کارها را وظیفه زن می‌دانسته. روزهایی را به یاد آورد که با وجود بیماری‌ باز هم زنش ظرف‌ها را شسته بود و غذا درست کرده بود. در صورتی که فریدون حتی یک تشکر خشک و خالی را نیز از او دریغ کرده بود. ولی دیگر زنش برای همیشه او را ترک کرده بود و فریدون مجبور بود به کسی زنگ بزند تا بیایند و خانه را تمیز کند.

ولی دیگر این حرف‌ها فایده‌ای نداشت و او باید در تنهایی می‌ماند و منتظر می‌شد تا مرگش فرا برسد. آرزو می‌کرد کاش زودتر فهمیده بود. سیگاری بر لبش گذاشت و فندک زد. فریدون به زن نگاه میکرد و در قامت او امیلی را میدید که بازگشته و دارد با او زندگی می‌کند.

فریدون همانطور که به زن نگاه میکرد گفت: «زن و دخترم منو ترک کردن»

– ببخشید؟

– هیچی ولش کن بیخیال.

– چرا ترکتون کردن؟

فریدون آهی کشید و به مبل تکیه داد. «دیگه مهم نیست. دیگه همه چیز تموم شده»

زن گفت: «پارسال شوهرم ولم کرد با دو تا بچه کوچیک. هیچ طور نتونستم راضیش کنم نره. الانم مجبورم برم خونه مردم تمیز کنم»

زن کمی مکث کرد و ادامه داد: «ولی صاحب‌خونه‌ها اکثراً باهام رفتار خوبی ندارن. منم واسه اینکه بتونم پول بیشتری به دست بیارم کارهایی میکنم که واقعاً خوب نیست. امیدوارم خدا منو ببخشه. ولی چون پول خوبی میدن مجبورم.»

زن به طرف فریدون برگشت. فریدون همانطور روی مبل خوابش برده بود. جلوتر رفت و به او نگاهی انداخت. خوابیده بود و صدای نفس‌هایش شنیده می‌شد. زن آرام به سر کارش برگشت.

کمی بعد فریدون بیدار شد و به اطراف نگاهی انداخت. زن در حال شستن ظرف‌ها بود. فریدون به طرفش رفت.

– میدونی اگر پارسال بود هیچ‌وقت نمیزاشتم یه زن بیاد خونم رو تمیز کنه. اون هم یک زن اسپانیایی! ولی الان دیگه شرایط فرق کرده.

زن همانطور که ظرف ها را آب می‌کشید به فریدون نگاه کرد.

فریدون ادامه داد: گفتی کارای دیگه هم میکنی؟

– اگر پول اضافی میدید آره. هرکاری.

– هرکاری؟

– زن آرام سرش را پایین انداخت و گفت اوهوم.

فریدون به سمت اتاقش برگشت. چند دقیقه بعد در حالی آمد که زن ظرف‌ها را نیمه‌کاره رها کرده بود و ایستاده بود تا فریدون به او بگوید باید چکار کند. فریدون به او نگاهی کرد. شرم و احساس گناه از سر و روی زن می‌چکید. فریدون یک اسکناس صد یورویی در جیب پیراهش زن گذاشت. زن گفت «چیکار باید بکنم آقا»

فریدون دستش را روی شانه زن گذاشت «فردا رو پیش بچه هات بمون و با اونا وقت بگذرون. دوباره هم بیا اینجا.»

– چشم آقا.

– فریدون لبخندی زد و از زن دور شد.

زن مات و مبهوت به فریدون نگاه میکرد که به سمت اتاق می‌رفت. زن مانده بود چه کند. پس از چند دقیقه به سر کارش برگشت.

***

جای دیگری نبود که نگشته باشد. از تمام اقوامی که می شناخت و تمام دوستان و تمام جاهایی که بود. حتی با پلیس هم صحبت کرده بود ولی آن‌ها هم به نتیجه نرسیده بودند.

به توصیه دکتر به پیاده‌روی می‌رفت ولی سیگار را کنار نگذاشته بود. پیاده‌روی را هم به این دلیل می‌رفت که دوست داشت در این لحظات باقی‌مانده از عمرش اطرافش را با دقت بیشتری ببیند. حتی بعد از اینکه فهمیده بود زمان زیادی برای زندگی کردن ندارد سیگار کشیدنش بیشتر هم شده بود ولی برایش مهم نبود. یک ماه بعد وقتی دکتر نتیجه‌ آزمایش‌ها را دید، سر تکان داد.

دکتر دیگر به او توصیه‌ای نکرد. حتی از او نخواست که سیگار را ترک کند. فریدون هنگامی که به خانه بازگشت. روی تخت دراز کشید. به این فکر میکرد که چقدر دوست داشت کسی در کنارش باشد. چقدر دوست داشت کسی او را ببیند و بفهمد؛ همان فریدون جدید را.

سرفه هایش روز به روز بیشتر می‌شد و راه رفتن نیز برایش سخت‌تر. نمیتوانست زیاد سر پا بایستد. یک کلید از درب خانه را به مستخدم داده بود تا هر موقع آمد دیگر نیازی به در زدن نداشته باشد.

چند روز بعد مستخدم آمد تا خانه را تمیز کند. چند بار در زد ولی کسی در را باز نکرد. کلید را درون قفل گذاشت و چرخاند. فریدون را دید که روی تخت دراز کشیده بود و به سختی نفس می‌کشید. در باز شد. کسی وارد شد. فریدون بالای سرش صورتی آشنا دید و دختر کوچکی که دیگر بزرگ شده بود. میتوانست ببیند. امیلیا نازنینش را دید که به همراه دخترش به دیدار آن‌ها آمده بود. فریدون به سختی گفت: «منو… می‌… بخشی… امی..؟»

امیلیا فقط به او نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت.

زن مستخدم کمدها را برای پول جستجو کرد. چند صد یورویی پیدا کرد. آن‌ها را درون جیبش گذاشت. هنگامی که از گشتن کمدها فارغ شد ایستاد و به فریدون نگاه کرد. فریدون کماکان امیلیا را بالای سرش می‌دید که بی هیچ حرفی به او خیره مانده بود. مستخدم تلفن را برداشت و به اورژانس زنگ زد.

کمی بعد فریدون مرد. امیلیا رفته بود طوری که گویی هیچ‌گاه نیامده، طوری که انگار فریدون همه چیز را در خواب دیده باشد.

مسعود انیس – بهار ۱۴۰۰

این داستان برداشتی آزاد از داستان «ویولون روتشیلد – آنتوان چخوف» است.
همچنین این داستان پروژه نهایی دوره داستان شکافی یک است.

10 دیدگاه دربارهٔ «افسوس بی‌پایان»

  1. زینب ریگی

    پایان غافلگیرانه‌ای داشت.
    اینکه مستخدم بدون دلسوزی و اجازه پول‌ها را برداشت و رفت..
    قشنگ و جذاب بود.
    پایانش را دوست داشتم.

    1. اول پایانش معمولی بود. توی طرح چیزی دیگه نوشته بودم ولی خیلی چخوفی می‌شد. تصمیم گرفتم پایانشو مسعودی کنم😂
      مرسی که خوندی

  2. مریم مهدوی

    سلام جناب آقای انیس
    داستان شما را خواندم به نظر من روند داستانتان کمی با عجله جلو می‌رفت به طوری که شما را از پرداختن به جزئیات تا حدودی غافل کرده بود .مستقیم‌گویی و نتیجه‌گیری از قول نویسند جذابیت را کم می‌کند
    اگر از شیوه‌های دیگری برای توضیح وضعیت مرد داستان ایتفاده می‌کردید مثلا از حالات و شرایط خانه فکر می‌کنم بهتر بود.
    اما من داستانتان را تا انتها خواندم و حس کردم پایانش خیلی بهتر از شروع بود
    موفق و پیروز باشید

    1. درود بر شما خانوم مهدوی عزیز
      دقیقا این سبک و شیوه نوشتن من نیست. من سعی میکنم خودم کمترین دخالت رو توی داستان داشته باشم. ولی از اونجایی که می‌خواستم به داستان اصلی پایبند باشم.
      چون تمرین بود به همون سبک چخوف نوشته بودم(ویولون روتشیلد) و البته تجربه فوق‌العاده و متفاوتی بود.
      مرسی که خوندید.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *