کلمات میدوند و تو به دنبال آنها. از هر سو جمعشان میکنی تا نوشته معقولی تحویل بدهی.
دوست داشتم این نامه را برایت در حال دیگری مینوشتم. اصلا لعنت به نامه. دوست داشتم این حرفها را مستقیم با نگاه درون دو چاه سیاه چشمانت میگفتم.
گفت برایم بنویس. باور کن سخت است. وقت انتظار، نوشتن سخت میشود و تو همانند گرگ میان گله رمیده برهها هجوم میبری و برهها هرکدام به هر سمت شتابان میگریزند.
ولی افسوس که جبر جغرافیایی کمر هرچه مهر و محبت را که هست، شکسته. من به تو حرفهای محبتآمیز میزنم و تو گویی در خیالات خود سر میکنی. انگار باید باور کنم روبرویم نیستی.
تصور کردن تو برای من سخت نیست اما اینکه کجا قرارت دهم را نمیدانم. در آپارتمان کوچکمان در گوشه توکیو یا خانه روستایی، در بین دامها در کلگری و یا برای لحظهای آسوده و خوابیده در آغوش هم در میان علفزارهای شایر، شاید باید از تو دل بکنم و به دنبال یک ماجراجویی دور و دراز روانه شوم.
از آن ماجراجوییهای توی داستانها که معلوم نیست زنده برمیگردم یا نه. نمیدانم زنهای قدیم چه موجوداتی بودند که مردشان روزها و ماهها از خانه دور بود و آنها چشم انتظار. در صورتی که نه نامه بود نه ایمیل نه اساماس و نه موبایل.
فکر کن به بیلبو بگینز میگفتند رسیدی میس کال بزن. یا عکس اژدها را برایمان بفرست تا آن را آنالیز کنیم. یا گاندولف به جای آمدن به در خانه بیلبو برایش اساماس میفرستاد که فلان روز در مشروبخانه فلانی در فرسنگها دورتر از شایر میبینمت.
چه غریب و عجیب میشد. اگر نظر مرا بخواهی، من اگر بیلبو بودم و گاندالف برایم اساماس میداد نمیرفتم. شاید دلیل اینکه دیگر ماجراجویی به شکلهای قدیم اتفاق نمیافتد همین است.
چسبیدهایم به دستگاه کوچکی که هم توان را و هم انگیزه را از ما گرفته. و ما نمیتوانیم خارج از این محدوده فکر کنیم. اینطور به نظر میرسد که سعی میکنیم برای خودمان چیزی را هدف بدانیم و برای رسیدن به آن سخت تلاش کنیم.
در زمانهای قدیم برای کسب تجربه بغل دست آهنگر میایستادی و سالها برایش کار میکردی تا خودت شمشیر خودت را درست کنی. الان صد دوره آموزشی دانلود میکنیم و آخر سر هم هیچکدام را کامل نمیخوانیم.
چون همهچیز را در دسترس داریم حق انتخابهایمان نامحدود است ولی کاش محدود بود. نامحدود بودن انتخابها باعث میشود خودمان را گم کنیم. آدمی خودش را گم می کند. من این را طبیعی میدانم.
ولی من تو را گم نکردم. نه. یافتم. دیر. اما یافتم. تو را در میان نامحدود راههای قابل رفتن پیدا کردم. تو فرق داری. تو چیز دیگری هستی.
وقتی انسان هستی و نامحدود راههایی را میتوانی بروی و نمیروی. آنجا میتوانی ادعا کنی بزرگ شدهای. آنجا میتوانی راحت بگویی از زندگی چه میخواهی. آنجاست که برای پریدن در دریای پرتلاطم زندگی آمادهای.
فقط یکی را انتخاب میکنی. همان را میروی. تمام نمیشود ولی تمام میشوی. نمیدانم در چه حالی این را میخوانی. اما اگر خواندی بدان که برایم مهم است. مهمتر از هر چیز دیگری. مهمتر از هرچیزی که زندگی به ما نشان داده است.
جالب بود
انتخاب های نامحدود ما رو گمراه می کنه. این حجم از آموزش هایی که مجالی برای یادگیریشون نیست ادم رو گمراه میکنه
ممنون بابت نظرتون. راستش دقیقا توی زمانی که نیاز داشتم دوباره نوشته خودم رو بخونم کامنت شما باعث شد دوباره برگردم و بخونمش.
ممنون که کامنت گذاشتین