سایه سیاه

طول راهرو را با قدم‌هایم به سرعت طی می‌کنم و مدام به پشت سر برمی‌گردم. صورتم خیس عرق و کف دست‌هایم خیس است. حتی دسته چتر درون دستم نیز مدام لیز می‌خورد. انگشتهایم یخ کرده‌‌اند. به سرعت خودم را به خیابان می‌رسانم و روبرویم درون کافه. زوجی نشسته‌اند. مرد دست زن را گرفته است. از […]

سایه سیاه بیشتر بخوانید »

رنگ همه چیز سیاه باشد

رنگ، رنگ، همه‌جا رنگ است. نارنجی، زرد، قرمز، آبی، قهوه‌ای، بنفش، صورتی، من از همه رنگ‌ها متنفرم ولی باید از اینجا عبور کنم. قدم‌هایم را بلندتر برمی‌دارم. تنها چیزی را که دوست دارم رنگ‌های تیره است؛ سیاه، خاکستری، سفید. در این دنیای سیاه و سفید چرا باید دیوارها رنگی باشند. چرا باید روزها سنگی باشد.

رنگ همه چیز سیاه باشد بیشتر بخوانید »

اتانازی – یک مرگ خود خواسته

آرام روی تنگ خم شده بود. و آن را با انگشت نشان میداد. دو چشم دیگر به دو چشم قبلی اضافه شد و دو صورت چسبیده به هم به درون تنگ خیزه نگاه می‌کردند. «ببین چقدر وضعش خرابه» نفر دوم عینکش را روی صورتش جابجا کرد و آهی کشید. «آره هم دم‌خوره داره و هم

اتانازی – یک مرگ خود خواسته بیشتر بخوانید »

نقد انیمه سریالی اتک او تایتان(فصل اول)

مقدمه: اتک او تایتان را به اصرار یکی از دوستان عزیزم تماشا کردم. علاقه زیادی به انیمه سریالی ندارم اما دلیلی هم برای تماشا کردن یک سریال خوب وجود ندارد. انیمه‌ای مانند مدفن کرم‌های شب تاب یکی از بهترین و زیباترین فیلم‌هایی است که در تمام زندگی‌ام دیده‌ام ولی انیمه هایی از جنس اتک او

نقد انیمه سریالی اتک او تایتان(فصل اول) بیشتر بخوانید »

پروژه استوانه – قسمت ششم

قسمت های قبل:قسمت اولقسمت دومقسمت سومقسمت چهارمقسمت پنجم قسمت ششم با صدای فشار گاز در بالا رفت. وارد شهر شدم. شهر همان ظاهر قدیمی را حفظ کرده بود.  فقط کمی در و دیوار را نو نوار کرده بودند. نزدیک به هفت سال می شد که این شهر را ترک کرده بودم و جزئیات آن به سختی

پروژه استوانه – قسمت ششم بیشتر بخوانید »

داستان کوتاه – به کجا باید رفت

دستم خیلی درد می‌کرد. هفت تیر توی دست راستم بود و دست چپم رو چسبونده بودم به شیکمم. دستم خیلی درد می‌کرد. البته بیشتر می‌سوخت. زخم بزرگی روی ساعد دستم بود. سعی کرده بودم اون رو با پارچه ببندم. ولی پارچه هم خونی شده بود.   یعنی داشتم سعی می کردم هرطور که شده خودم رو

داستان کوتاه – به کجا باید رفت بیشتر بخوانید »

پروژه استوانه – قسمت پنجم

قسمت های قبل:قسمت اولقسمت دومقسمت سومقسمت چهارم قسمت پنجم ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. جی فریادی کشید و به سمت آن‌ها هجوم برد. شوالیه سیاه شمشیر بزرگش را در هوا چرخاند و ضربه جی را دفع کرد. جی به یک سمت پرتاب شد. و شمشیر‌ش به هزاران تکه تبدیل شد و خود نیز نقش بر

پروژه استوانه – قسمت پنجم بیشتر بخوانید »

پروژه استوانه – قسمت چهارم

قسمت‌های قبلی:قسمت اولقسمت دومقسمت سوم سالنی سنگی و بزرگ که در کناره‌ها یک پله می‌خورد و در انتهای سالن دری قرار داشت که بسته بود. قامت سیاه پوشی در انتهای سالن بر روی یک صندلی سنگی نشسته بود.   آنقدر سیاه بود که نمیتوانستم تشخیص دهم رو به من است یا پشت به من.   جلو

پروژه استوانه – قسمت چهارم بیشتر بخوانید »

حس زیبای تازگی

گاهی که با خودم فکر می‌کنم، روزهایی را به یاد می‌آورم که تازه شروع به نوشتن کرده بودیم. هیجان‌ها بالا بود و همه به دنبال تخلیه روحی خود بودند. همه چیز جدید بود. فکر کردن‌ها و تجسم اتفاقات ما را هیجان زده می‌کرد. نمی‌گویم که دیگر این هیجان وجود ندارد و از بین رفته است.

حس زیبای تازگی بیشتر بخوانید »

پروژه استوانه – قسمت سوم

قسمت‌های قبلی را خوانید:قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم: اینجا رازی پنهان است «عقب که نمیتونیم برگردیم. تنها راهمون اینه مستقیم بریم سمت خرابه ها»  راست میگفت. پشت سرمان میدان جنگ بود. هوا رو به تاریکی میرفت. و فقط یک راه داشتیم. آن هم پیش رفتن در آن سرزمین نفرین شده بود.  خورشید بنفش هم

پروژه استوانه – قسمت سوم بیشتر بخوانید »