دوباره بعد از مدتها دست به قلم میشود. مینویسد و پاک میکند. چهرهها ولی پاک نمیشوند. چهرهها به آرمان تبدیل میشوند. جوی خون را به یاد میآورد. بعد کمی خودش را جمع و جور میکند. بعد دوباره مینویسد.
جملهای قدیمی از ذهنش میگذرد. هرچه بیکارتر باشی زمان کمتری برای نوشتن داری و بعد دوباره میخواهد بنویسد اما دوست ندارد. چرا؟
جمله بعدی که از ذهنش میگذرد دردناکتر از هرچیزی است. «اگر دوست نداری بنویسی بهتر است اصلا ننویسی» ولی باز هم دوست دارد اما توانش را ندارد. میشود بنویسم؟ شاید.
اصلا دلیلی برای نوشتن وجود دارد؟ دوست داشتن؟ لذت بردن؟ حتی آن را هم احساس نمیکند. و بعد مینشیند و ساعتها به درون همان چیزی که فکر میکند درست است سقوط میکند.
عروج یک روح در بطن عمیق مادیات و بعد هبوط. چیزی او را از اعماق درون بیرونش میکشد و هنوز پیرامون همانی است که بود. همانقدر دردناک و بیرحم…