داستان سیما

صدای زنگ تلفن او را از میان افکارش بیرون کشید. «بله؟ سلام سیما. خوبی؟ آره می‌دونم. خیلی خوب. بازم تبریک می‌گم. خداحافظ»

و بعد صدای بوق و سکوت؛ با خود فکر کرد که کاش روشی برای احیا این مریض «ایست قلبی» وجود داشت. باد افکارش را برد.

برد و برد و برد بیمارستان، بخش اورژانس و دکترهایی که در حال عملیات CPR عرق می‌ریزند و تلاش می‌کردند مریض را برگردانند. و چه افسوس که فرد از دست رفته فقط قلبی بود که در میان سینه پاره شده و تمام علاقه‌اش را میان باقی اندام‌های داخلی خون‌ریزی کرده بود.

صدای بوق ممتد به بوق‌های ریز و بلندی تبدیل شد که «گوش سالم» را کر می‌کرد؛ نه آن گوشی که از خون‌ریزی زیاد خود کر شده باشد. بعد گوشی را گذاشت و بلند شد و پشت پنجره رفت.

گربه‌ای درون باغچه آرمیده بود و تکان نمی‌خورد و بعد صدای سگ آمد و گربه باز هم تکان نخورد. سگ از آن طرف برایش پارس می‌کرد و او باز هم تکان نخورد. آرام سرش را بلند کرد، نگاهی به سگ انداخت و دوباره سر را میان دست‌هایش گذاشت.

دلش برای گربه سوخت. قصد کرد آن را به داخل بیاورد و غذا بدهد. حس کرد که حال گربه را خوب می‌فهمد. آرزو کرد کاش کسی هم حال او را می‌فهمید.

تا چشم مادر را دور دید از میان مرغ‌هایی که درون سینک گذاشته بود تا یخشان آب شود و غذایی شود برای شام شب، تکه پوستی کند و دزدانه به بیرون خزید و کنار گربه نشست. دست بر سر گربه کشید.

گربه فقط سری برگرداند و به او نگاهی کرد و «میو» آرام و افسرده ای از میان دندان‌های سفید و سبیل‌های بلندش بیرون جست و به پوستی که روی زمین گذاشته شده بود نگاه کرد. و دوباره سر در گریبان نهاد.

«میدونی. من درکت می‌کنم. حس می‌کنم هم‌دردیم. میدونم نمیتونی جواب بدی و شاید اصلاً حرفامو نمیفهمی ولی میدونم درد منو خوب می‌فهمی.»

گربه از زمین بلند شد و بر روی پاهایش خرید و دوباره همانجا لم داد.

«شاید مساله تو با من فرق کنه ولی دل هر دومون خونه. من به شکلی و تو هم به شکلی دیگه. شاید اصلاً درد تو چیزی دیگس ولی هرچي هس درده دیگه. درسته؟ فکر کنم بتونیم رفیق خوبی واسه هم باشیم.»

گربه سرش را در میان دستان فرهاد گذاشت و «میو» آرامی کرد و دوباره به حالتی که انگار لم داده باشد همانجا ساکت ماند.

از جا بلند شد. وسایلش را برداشت و به سمت اتومبیل رفت. نیم ساعتی به پنج مانده بود. راس ساعت پنج به محل رسید. دم در را چراغانی کرده بودند و همکاران دیگر هم در گوشه‌ای ایستاده بودند و با هم صحبت و خوش و بش می‌کردند. جلو رفت. پدر سیما کت و شلوار مشکی پوشیده بود به همراه کروات آبی نازکی که گره ساده ولی شیکی داشت.

و بعد برادرش و کسان دیگر که احتمالاً دیگر دوستان و فامیل بودند. با همه سلام کرد و به سمت همکاران برگشت. با آن‌ها هم سلام کرد. داشتند در مورد اولین روزی که سیما وارد شرکت شده بود صحبت می‌کردند. «یادته روزای اول همش اتاقا رو اشتباه می‌رفت. آخر مجبور شدیم روی در اتاقا بنویسیم کدوم چیه»

زهرا خندید: «وای من همش میگفتم این دختر قراره کی یاد بگیره. هیچوقتم یاد نگرفت. ولی هوشش عالی بود. یه راه‌حل‌هایی واسه مشکلات پیدا می‌کرد به عقل جن نمیرسید.»

احسان جواب داد: «نمیرسه! ازدواج کرده قرار نیست شرکت رو طلاق بده که. تازه الان بیشتر باهاش کار داریم.»

زهرا ادامه داد: «مگه نشنیدی. شوهرش میخواد اونو ببره تو شرکت خودش»

احسان سری تکان داد. «بهرحال هرکجا هست امیدوارم حالش خوب باشه. شایدم باهامون موند خدا رو چه دیدی.» سپس به سمت فرهاد برگشت: «چطوری؟ خوبی؟»

«آ… آره خوبم. براش خوشحالم. بالاخره اونیو که دوست داشت پیدا کرد» و به روبرو خیره ماند.

«پا پیش نذاشتی. چهار ساله با هم همکارید و یه بار ازش نخواستی برید بیرون.»

«اون که منو قبول نمی‌کرد الان ببین…»

میان حرفش پرید: «از کجا میدونی؟»

«میدونم ته قلبم بهم میگه»

صدایی از پشت سر شنیده شد. «تشریف بیارید داخل» پدر سیما افراد را به داخل فراخواند. وقت شام بود. صحبت‌ها نیمه کاره رها شدند.

بعد ماشین عروس آمد و سیما با آن لباس بلند و سفید از ماشین پیاده شد.

فرهاد در جایی خارج از دید سیما به او نگاه می‌کرد. قلب به قفسه سینه فشار می‌آورد و در دلش گویی رخت‌شورخانه‌ای باز کرده بودند ولی چیزی در آن میان دلداری‌اش می‌داد. و آرام با خودش تکرار کرد «خوشحالم که خوشحالی».

سیما از ماشین پیاده شد و داخل رفت. چهره اش خوشحال بود. چیزی غیر از این هم نباید می‌بود. در دل او هم رخت می‌شستند. پدرش را در آغوش گرفت و در گوش پدر پرسید: «فرهاد هم اومده؟»

گربه پشت پنجره دراز کشیده بود. و به منظره بیرون نگاه می کرد. سرش را روی زمین گذاشت و «میو» آرامی کرد.

5 دیدگاه دربارهٔ «داستان سیما»

  1. آخه چه وضعشه؟
    یکی میزاشتی این وسط میونه کارو بگیره ، دو تا دیوونه رو بهم برسونه
    منِ ایرانی غیور اعصاب این قرتی بازیا رو ندارم

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *