قسمت های قبل:
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
ایستاده بودند و نگاه میکردند. جی فریادی کشید و به سمت آنها هجوم برد. شوالیه سیاه شمشیر بزرگش را در هوا چرخاند و ضربه جی را دفع کرد. جی به یک سمت پرتاب شد. و شمشیرش به هزاران تکه تبدیل شد و خود نیز نقش بر زمین شد.
شوالیه رو به جلو قدمی برداشت. شمشیرش بالا رفت. نوک آن به قصد سینه جی فرود آمد. ناخوداگاه فریاد کشیدم: «نه»
شوالیه ایستاد. سرش به سمت من برگشت و نگاه کرد. قدمی به عقب برداشت. شمشیر بزرگش را روی شانهاش انداخت. به سمت صف سربازان برگشت و آنها بدون توجه به ما راهشان ادامه دادند.
موکسی به جی کمک کرد بلند شود.
صورت جی پر از پرسش و سوال بود. موهای قرمزش به پیشانیش چسبیده و حالتی آشفته پیدا کرده بودند. حسابی عرق کرده بود.
موکسی گفت: «جالب شد»
جی به سمت من برگشت: «دقیقا وقتی رفتی تو معبد چی شد؟»
«من که بهت گفتم چی شد و چی گفت. چیز دیگه ای نمیدونم»
«اگر مشخص شه که داری چیزی رو مخفی میکنی میدونی مجازاتش چیه؟»
اسلحه کشید و به سمت من آمد. «اگر راستش رو نگی همینجا میکشمت»
موکسی بین ما قرار گرفت. «پس هردومون رو باید بکشی».
جی قدمی به عقب برداشت انگشتش را به سمت من گرفت: «یه چیزی درمورد تو هست. تو یه چیزی تو خودت داری. یه کاری باید در مورد تو انجام بدم»
جواب دادم: «چطوره با یه تشکر شروع کنی»
«خب ممنون. تو جونم رو نجات دادی ولی این باعث نمیشه که بیخیال این قضیه شم. تو همین الان یا اعتراف میکنی یا یه گلوله حرومت میکنم»
موکسی محکمتر جواب داد: «هیچکدوم از این اتفاقا نمیوفته»
آهی کشید. اسلحه را پایین آورد. در غلافش گذاشت. «من ازت محافظت میکنم تا برسیم به شهر مرکزی و واسه سوالهامون جواب پیدا کنیم»
صدایی در گوشهایم زمزه کرد: «او میداند»
برای اولین بار به صدای درون سرم مشکوک شدم. اگر جادوگران سرزمین نفرین شده دشمن من باشند چه. و از طریق من دروازهای به پلیدیها باز شود چه.
مگر نه اینکه همین حالا هم از طریق انسانی دیگر این دریچه باز شده و زشتیها به سرزمین ما انسانها قدم گذاشتهاند. پس من چه نقشی خواهم داشت؟ نمیدانم طرف کدام را باید بگیرم.
دوباره صدا درون گوشهایم نجوا کرد: «خودت را پیدا کن تا همه را پیدا کنی»
مستقیم با من حرف میزدند. خدایان کهن یا جادوگران سرزمین نفرین شده. هرکه بود مستقیم با من صحبت میکرد. ولی چرا تاکنون حرفی نزدهاند. دوباره سوالها به سمتم هجوم آورده و کنترل احساساتم را برعهده گرفته بودند.
چیزی که احساس میکردم این بود که باید جواب این سوالات را از خودم بپرسم نه از کسی دیگری. شاید اولین قدم و مهمترین آن رفتن به زادگاهم بود تا شاید واقعا بتوانم بفهمم که هستم.
به رودخانه رسیدیم. مرز میان سرزمینهای نفرین شده و سرزمین انسانها. دشت ساکت و آرام بود.
از سمت پایگاههای پایین دستی دود به هوا میرفت. تعداد سربازان در اینجا کم بود. مقاومت شکسته شده و نیروهای دشمن پیشروی کرده بودند. باید به سرعت خود را به مرکز میرساندیم.
از عرض رودخانه عبور کردیم. چند صد متری جلو رفتیم که از سمت راستمان تعدادی سرباز سوار بر اسب به ما نزدیک میشدند. شمشیرها را کشیدیم. آماده دفاع شده بودیم. آنها نزدیک و نزدیکتر میشدند.
از گوشه چشم دیدم که جی اسلحه را به سمت موکسی نشانه گرفته است. خود را روی او انداختم. گلوله شلیک شد. در واقع دو گلوله همزمان شلیک شده بود. گلوله اول از بیخ گوشم گذشته بود. به طوری که باد آن را احساس کردم.
با هم گلاویز شدیم. نزدیکتر از آن بودیم که بتوانم از شمشیر استفاده کنم. با چند ضربه به شکم او را از خود دور کردم. خلع سلاحش کردم.
به سمت موکسی سر چرخاندم: «خوبی؟»
لبخند میزد. همان لبخند همیشگی و زیبایش. دست بر پهلواش گذاشته بود و مایع سرخ رنگی از لای انگشتان لاغرش بیرون میزد. همانطور افتاد. او را گرفتم و خواباندم. «خوب میشی عزیزم»
جی از زمین بلند شد. قلبم به تپش افتاده بود. موهای پشت سرم سیخ شده بود. نمیتوانستم اشک بریزم. هنوز برای گریه زود بود. چیزی از درون قلبم شروع کرد به فوران کردن. آن جوش و خروش به تمام تنم نفوذ کرده بود.
جی اسلحه دیگری از میان لباسش بیرون کشید. یک هفت تیر بسیار کوچک. چیزی میان دستهایم قدرت گرفت. مشتهایم را گره کردم. با تمام وجودم فریاد زدم. فریادی از روی خشم و عصبانیت.
چیز زیادی یادم نیست. تنها یادم میآید که به سمت موکسی برگشتم. در حالی که غرق در خون بودم. موهایم به هم چسبیده بود. دستهایم سرخ. بالای سر بدن بیجانش زانو زدم.
سر بر روی سینهاش گذاشتم و خشم از میان قلبم فوران میکرد. حس میکردم حفرهای درونم تشکیل شده است. نفس کشیدن برایم سخت بود. انگار که کسی قلبم را از جا کنده باشد. فضایی خالی میان قفسه سینهام حس میکردم.
باید آنجا قلبی میبود. ولی نبود. گویی کسی آن را برداشته و با خود برده باشد. به جایی نامعلوم. دور. خیلی دور.
هنوز لبخند بر روی لبهای خشکش بود. چشمهایش بسته شده بودند و آرام در میان دشت آرمیده بود. صدای درون گوشم دیگر با من حرفی نزد. چیزی نگفت. به من اخطار نداد. مرا یاری نکرد.
پس این چه قدرتی بود که به درد من نمیخورد. حتی نتوانست عزیزم را حفظ کند. در تمام مدت استوانه را در دستم حس میکردم ولی چیزی آنجا نبود. به دست چپم نگاه کردم. استوانه بعد از چند ثانیه ظاهر شد. انگار که فقط به من بگوید که من همینجا هستم و فقط از دیدهها پنهانم.
همانجا نشستم. دشت تا شعاع صد متری قرمز بود. رنگ قرمز، سبزی علفها را تغییر داده بود. خبری از بدن جی نبود. فقط سرش بر روی نیزه زده شده بود و در میان دشت خودنمایی میکرد. نیزه از زیر چانهاش وارد شده بود و از میان موهای سرخش بیرون زده بود.
از میان بدن های تکه تکه و سرهای له شده عبور میکردم. و قدم زنان راه را به دنبال جواب سوالاتم میپیمودم. تنها یک آدرس داشتم. زادگاهم. جنوبی ترین شهر در کنار دریا.
پایان قسمت پنجم
ادامه دارد