صدای شکستن برگهای خشک زیر کفشهای کتانیاش با صدای بادی که از لای شاخهها جریان مییافت سمفونی غریبی را اجرا میکردند. اما در پشت سر صدای همهمه و خنده سکوت فضا را میشکست.
کفشهایش که سطح آسفالت را لمس کردند. به سمت چپ پیچید دستهایش را درون جیبهایش گذاشت. یقه کتش را بالا داد و گردنش را در میان آن مخفی کرد. با هر قدمش دزدانه اطراف را میپایید.
نمیدانست به کجا باید برود. ولی فقط میرفت و راهش را ادامه میداد؛ شاید به ناکجا. نمیدانست آنجا کجا است فقط میدانست باید برود حسی به او میگفت که برو و او میرفت.
نه در این فکر بود که دیگر چیزها کجا هستند. یا دیگران دارند چه کار میکنند فقط میخواست از آن همه تزویر و ریا خودش را رها کند. این تنها چیزی بود که میدانست.
همانطور که مسیرش را ادامه میداد درختی تکان خورد و چیزی از آن جدا شد. سر که برگرداند کبوتر پریده بود و در حال رفتن به محل دیگری بود.
زندگیاش شبیه زندانی بود که چهارطرفش دیوار کشیده باشند بدون پنجرهای برای نفسکشیدن و محلی برای زندگی کردن.
در حال نگاه کردن به کبوترها بود که صدایی از پشت سرش شنید: «هی زن، این بچه داره گریه می کنه، بیا ساکتش کن»
🥲
حس غریبی داشت…
چه تصمیم هولناکی حتی وقتی ناگزیزی