انگار همین دیروز بود. دستم را بر روی طناب تاب کشیدم. هنوز به محکمی قبل بود. هنوز هم وزن مرا نمیتوانست تحمل کند. ولی بچهها به راحتی روی تاب مینشستند و بازی میکردند. دیگر اثری از کلبه نبود. سوزانده بودندش. دیگر نمیگذاشتند بچهها به اینجا بیایند. میگفتند عدهای از آنها گم شدند ولی هیچگاه پیدا نشدند.
در ابتدا میگفتند خوب نگشته اند و شاید همین اطراف باشند. آن فرشتههای معصومی که به اینجا میآمدند را به خوبی به یاد دارم. با دستهای کوچکشان طنابها را میگرفتند و از من میخواستند که آنها را هل بدهم، چون پاهایشان به زمین نمیرسید.
روزی یکی از والدین که این اطراف میچرخید پرسید، «چرا تاب طناب را بلندتر نمیکنی» و من با شیطنت گفته بودم چون دیگر طناب ندارم. و او با تعجب به من خیره مانده بود. شاید چون کلاف بزرگ طناب را کنار کلبه دیده بود. 2ز آن به بعد طناب را به زیرزمین کلبه منتقل کردم که دیگر کسی چنین سوالی نپرسد.
راستش برای کسی مثل من طناب داشتن زیادی مشکوک بود و نباید کسی به من مشکوک میشد. من فقط میخواستم با بچهها بازی کنم و آنها هم مرا در تاب بازیشان شریک کنند.
روزگار خوبی بود. پس از اینکه در یک سال چهارتا از بچههای دختر با موی بور و سن ده سال گم شدند، کمپ الفا بسته شد و اینجا هم سوت و کور ماند. تا سالها بعد پلیس میآمد و میگشت و چیزی پیدا نمیکرد. و من همیشه امیدوارم بودم روزی جمجمههای شکستهشان پیدا شود.
😨😨😨
خدای من…
آدم میمونه نمیدونه منظورت اینه فاجعه بود
یا منظورت اینه عالی بود
واقعا عالی بود اول از همه کوتاهی جملات رو دوست داشتم و نتیجه داستان حیرت اور
زنده باد آمنه عزیز..
مرسی که خوندین
هوممم… آخر داستان چقدر چسبید. از همان شوکهکنندهها… .
شاید اگر کمی طولانیترش کنید و عناصر بیشتری به داستان اضافه کنید جذابتر و حتی هیجانانگیزتر بشه.
موفق باشید.
درود.
این چالش روزانه بود که توی کانال میزارم هر شب. توی کانال تلگرام میزارم
تمرینی هست که از روی عکس نوشته شده برای همین کوتاهه.
قرار نبوده داستان کوتاه باشه