آرام روی تنگ خم شده بود. و آن را با انگشت نشان میداد. دو چشم دیگر به دو چشم قبلی اضافه شد و دو صورت چسبیده به هم به درون تنگ خیزه نگاه میکردند.
«ببین چقدر وضعش خرابه»
نفر دوم عینکش را روی صورتش جابجا کرد و آهی کشید. «آره هم دمخوره داره و هم داره باد میکنه. دیگه باید خلاصش کنیم»
«یعنی باید بکشیمش؟ گناه داره»
«اینجوری راحت میشه ولی اگر بمونه به شکل بدتری میمیره»
«یعنی میگی وقتی از آب بیرون بزاریش تا خفه بشه مرگش دردناک نیست؟»
«نمیدونم. من که از چیزی که تجربه میکنه خبر ندارم، شاید دردناکتر نباشه. ولی دیگه زجر نمیکشه، یعنی خلاص میشه»
دستش را زیر چانهاش زد و دوباره به پولکهای سیخشده ماهی نگاه کرد. شکمش هم باد کرده بود. ماهی از اندازه طبیعی خارج شده بود و زیر شکمش هم هاله سیاهی گرفته بود.
وضع ماهی اصلاً خوب نبود ولی اصلاً هم دلشان نمیآمد که او را بکشند. ولی میدانستند اگر آن را نکشند طی روزهای آینده دچار مرگ دردناکی میشود.
به راستی چه کسی تصمیم میگیرد. یعنی آیا ما در این مواقع میتوانیم تصمیم بگیریم که باید او را خلاص کرد یا نه. ماهی مثل هر موجود دیگری احساس دارد عاطفه دارد. میفهمد. فهمیدن فقط مخصوص انسانها نیست. ماهی هم میفهمد. ولی آیا اینکه او را بکشیم کار درستی است یا باید برای زنده نگه داشتنش تلاش کرد.
اگر به جای ماهی یک بچه کوچک بود باز هم همین تصمیم گرفته میشد؟ یعنی اگر بیماری لاعلاجی داشت که در نهایت به دردی دردناک دچار میشد به همین راحتی حکم مرگش را صادر میکردیم؟
اینها سؤالاتی بودند که آن زمان در ذهن می گذشت. آهی کشید. به خودش فکر کرد. به دستهایش خیره نگاه کرد. و دوباره این سؤال در ذهنش به وجود آمد. آیا این دستها میتوانند به صرف اینکه یک نفر مرگ دردناکی خواهد داشت او را زودتر بکشند.
شاید همه ما قاتل هستیم و خودمان خبر نداریم. شاید این مرگ هم از نوع سقط جنین باشد؟ کسی چه میداند. شاید این مرگ هم یک نوع اتانازی باشد.
گاهی از میزان قساوت قلبمون خبر نداریم
نمیدونم شاید. گاهی یک پایان تلخ بهتر از یک تلخی بی پایانه