پشت میزش نشسته بود. مشکلی در کدنویسی وجود داشت. سه روز گذشته بود و هنوز آن باگی که باید، اصلاح نشده بود. پس از بررسی مجدد نکاتی را یادداشت کرد و برای همکارش فرستاد. به پشتی صندلی تکیه داد نفس عمیقی کشید. با یک دست بدون اینکه نگاه کند، کشوی میزش را باز کرد دستی بر روی شکلاتها کشید. همیشه کشو مملو از شکلات و خوراکی بود.
مرتب ورزش میکرد ولی بخاطر علاقه به شیرینیجات نتوانسته بود رژیم درستی داشته باشد. و چربیهای زیر پوستش هیچگاه رهایش نکرده بودند. لذتی که از خوردن خوراکی میبرد بیشتر از لذت داشتن اندامی ورزشکاری بود. زهرا همانطور دوستش داشت و برایشان مهم نبود.
امشب بعد از چندین روز دوری بالاخره میتوانستند باهم تنها باشند. همین مساله به او قوت قلب میداد.
از روی صندلی بلند شد و به سمت پنجره بزرگ رفت. دفتر شرکت در شمال شهر در طبقه ششم بود و منظره زیبایی از شهر را زیر پایش میدید. ساختمانها با شیب ملایمی ادامه داشتند و تا محو شدن در افق ادامه پیدا میکردند.
در همین فکرها بود که با ویبره گوشی به خود آمد. پیامی از طرف مادر بر روی صفحه ظاهر شد: «صادق جان امشب بیا خونه. میخوایم چندتا وسیله جابجا کنیم ولی سنگین و کسی هم نیست کمک کنه»
از ذهنش گذشت: «امشب که با زهرا قرار دارم. آخه چه وقت چیز جابجا کردنِ مادر من»
از طرفی نمیخواست مادرش را دست تنها بگذارد و از طرف دیگر قراری که با زهرا داشت برایش خیلی مهم بود. برای زهرا هم پیامی فرستاد: «عشقم من امشب باید برم جایی نیستم»
***
بالاخره حوالی ساعت یازده شب بود که کار جابجایی وسایل تمام شد. کمد بزرگ را به طبقه بالا برده بودند و دیگر کاری برای انجام دادن نبود. در برابر اصرار خانواده برای ماندن مقاومت کرد، خداحافظی کرد و بیرون رفت. میدانست که قرار است با بیمحلی زهرا روبرو شود چون پیامش را هم جواب نداده بود.
پس از اینکه سوار اتومبیلش شد قبل از هرکاری به زهرا پیام داد: «عزیزم تونستم کارو بپیچونم دارم میرم خونه»
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که جواب دریافت کرد: «پاشو بیا اینجا. یه مهمون کوچولو هم داریم. دوست دارم باهاش آشنا شی.»
به نظرش آمد زهرا خیلی هم عصبانی نیست. یعنی احتمال اینکه دعوا راه بیافتد کم است. پس مسیر خود را به سمت خانه زهرا تغییر داد.
در که باز شد زهرا با رب دو شامبر در میان در از او استقبال کرد. تن زهرا از زیر لباس نازکی که پوشیده بود پیدا بود. خود را به آغوش هم رساندند و صادق فوران شعلههای گرما را که از سینه اش شروع شده و به سمت تمام بدنش حرکت میکردند حس کرد.
از روی شانه دختری کوچکی دید که روی زمین نشسته و نقاشی میکشید. صادق به سمت او رفت و کنارش نشست.
- سلام
- سلام عمو جون. اسمت چیه؟
- نازنین.
- چه اسم قشنگی داری. چی میکشی؟
- منو و خاله زهرا رو میکشم.
نگاهی به نقاشی انداخت. دخترک و زنی بودند که در آغوش هم روی تخت دراز کشیده بودند. ولی انگار که زن درون نقاشی شاخ داشته باشد. از نقاشی چیز زیادی سر در نیاورد. به فکر فرو رفت که زهرا صدایش کرد.
«صادق بیا اینجا یه دقه. بشین اینجا الان میام»
صادق روی تخت نشست. در این فکر بود که وجود دخترک در اینجا چه معنی دارد و چرا در این شب که میخواستند تنها باشند این دختر اینجاست. البته میدانست که زهرا دوستی دارد که در یتیم خانه کار می کنه، ولی اینکه این دختر اینجا چکار میکرد جای تعجب داشت. زیر لب گفت: «امیدوارم کاری احمقانه نکرده باشه»
زهرا میانه در ظاهر شد. تن بلورینش از زیر لباس راحتی نازکش برق میزد. چشمهای صادق با دقتِ تمام، اندام او را میپایید. نزدیک شد و در آغوش هم فرو رفتند. هر لحظه تنشان بیشتر گر میگرفت. سایه کوچکی کنار تخت حس شد. صادق سر بلند کرد و ناگهان از مغز سر تا انگشتان پایش تیر کشید.
نازنین با بدنی برهنه، در حال نگاه کردن به آنها بود. با دیدن این صحنه نفس در سینه صادق تنگ شد. زهرا اشاره کرد که بیا و دخترک نزدیکتر شد. صدایی به سختی از دهان صادق بیرون آمد: «این یعنی چی؟»
و جوابی شنید که ابدا انتظارش را نداشت: «این هدیه من به تو»
صادق با بهت از جا پرید: «خدای من عقلتو از دست دادی؟» ملافه را از روی تخت کشید و دور بدن نازنین پیچید.
«این کارا چیه؟ خوشت نیومد؟»
ناگهان نقاشی دخترک جلوی چشمان صادق ظاهر شد شاخها در ذهنش پررنگ تر شد و دستهای سیاهش نیز نمایان شدند. قدرت تکلمش را از دست داده بود.
به سرعت از خانه بیرون زد. نفهمید پلهها را چطور یکی یکی پایین آمد. وقتی به خود برگشت که در میان اتوبان با سرعت ۱۴۰ کیلومتر در ساعت در حال رانندگی بود.
سرعتش را کم کرد. نزدیک به خانه بود. با خود گفت «هیچوقت فکر نمیکردم همچین آدمی باشه».
یک سالی بود که او را میشناخت و با او رابطه داشت. هیچگاه چنین چیزی را نه از او دیده و نه شنیده بود. گاهی رفتارهای عجیبی نشان میداد. ولی اینکه همچین پیشنهاد شرمآوری به او دهد از نظر صادق نه تنها غیرمعقول که حتی غیرانسانی بود. حس میکرد توان هضم همچین ضربه روحی را نداشت.
به خانه که رسید عصبی بود. مستقیم به سراغ کابینت رفت. زمانی که عصبی میشد تنها چیزی که آرامش میکرد خوراکی بود. شکلات، شیرینی، چیپس، پفک و غیره. همیشه کابینتهای خانه از این مواد پر بودند. شروع به خوردن کرد.
مدام تصویر آن دخترک با شانههای نحیف و بدنی لرزان و نقاشی شیطانی و لبخند خونسردانه زهرا جلوی چشمش رژه میرفتند. خورد و خورد و خورد. به مرز جنون رسیده بود. جنونی افسارگسیخته و میل بینهایت برای خوردن.
ناگهان سرفهاش گرفت. احساس تند سوزشی در گلو، سرفه کرد. تلاش کرد نفس بکشد انگار که چیزی راه گلویش را گرفته بود. با دو دست گلویش را گرفت و تلاش میکرد راهی برای کشیدن هوا به ریههایش پیدا کند. چند قدم به سمت در برداشت. تلو تلو خورد و بدن نیمه جانش بر روی سرامیکهای سرد کف راهرو افتاد.
فردای آن روز جسد خشکیده صادق در همان حالت پیدا شد.
پایان قسمت دوم
(ادامه دارد)
میتونم حدس بزنم قسمت بعد یه زاویه پنهان از زندگی صادق رو میشه
ایده خوبی بود. درموردش فکر می کنم :))
مرسی که نظر دادین