از صبح در حال زور زدن هستم. نمیدانم چطور میتوان از این کار دست کشید. یا بهتر بگویم چطور این کار از ما دست خواهد کشید. به شدت مرا درگیر کرده است. نتوانستهام هیچ چیز درست حسابی بنویسم.
برگه پر شده است از آن چیزهایی که دیگران فکر میکنند عالیست. ولی خودم با خواندنشان فقط چشمهایم در کاسه میچرخند و آهی میکشم. در دل امیدوارم که هرچه زودتر زمان کارکردن به پایان برسد و این مهملات را به سطل آشغال نویسندگیم منتقل کنم.
در سطل آشغال مطالبی روی هم انباشته میشوند که شاید هرگز به سراغ آنها نروم. البته برنامهای هم برای سر زدن و مرور دوباره آنها ندارم.
به هر حال از ابتدا چنین روزهایی پیشبینی شده بودند. روزهایی که از صبحِ خروسخوان (البته خروس ما تنبل است، ساعت ۱۰ صبح میخواند) بلند میشویم و از احوالات خود میفهمیم که چیزی از امروزمان در نمیآید. شاید بپرسید مگر حتماً باید چیزی در بیاید؟ بله برای یک تولیدکننده محتوا باید در بیاید.
همانطور که صبح زود، حوصله بیدار شدن نداشتیم. در ادامه روز هم مغز محترم حوصله نوشتن ندارند. البته دست مینویسد ولی کاتب است. اصل کاری را مغز میفرمایند.
زور زدن یا نزدن، مساله این است!
گاهی تلاش برای نوشتن به زور زدن منتهی میشود. کمی به خودم استراحت میدهم. باز هم نمیشود. بیشتر استراحت میدهم بدتر میشود. به خودم فشار میآورم که چیزی بنویسم.
حس میکنم کمی بیشتر فشار بیاورم، مغزم صدای فسفس خواهد داد. همانند فسفس سس موشکی در هنگام اتمام محتویاتش و چند کلمه پرت میشود که تعدادی از آنها هم به جای ساندویچمان روی میز میپاشد. سر و صدایش هم که مایه آبروریزی است.
من که تاکنون برای این مشکل نتوانستهام راهحلی پیدا کنم. اما به محض آنکه راهی برای آن کشف کردم حتماً در نوشتههای بعدی آن را مینویسم. شاید هم همین نوشته را به روز کردم.
به دنبال پیدا کردن راهی هستم که برای آیندگان و خودِ آیندهام مفید باشد.