بالها را پوشید و پرید. از روی دشتها و کوها گذشت. زمینها و مراتع را پشت سر گذاشت. همان مراتعی که ایکاروس در آنها بزرگ شده بود و از همان زمینهایی که از آنها گندم برداشت کرده بود. چوپان برایش دست تکان داد. زن همسایه او را به دخترش نشان داد. از آن بالا چوپان را دید که گوسفندان را به چرا برده است. منظره زیبایی بود.
همه چیز را دید. همه چیز را از نظر گذراند. از کوههای سر به فلک کشیده تا بندر بزرگ و ساحلی که هر ذرهاش ظرافت و زیبایی خودش را داشت. میخواست بیشتر ببیند. از ابرها فراتر رفت. فراموش کرده بود که جنس بالها از موم است. خود را به بالای ابرها رساند. با تمام قدرت باز میزد و از زمین دور میشد. میخواست باز هم بالاتر را ببیند. موم روی بالها آب شد و بالها از تنش جدا شدند.
در میان زمین و هوا معلق نماند. سقوط کرد. از ابرها پایینتر آمد. از آن بالا دوباره نگاهی به مردم کرد. چوپان هنوز در حال چراندن گوسفندانش بود، زارع در حال شخمزدن زمینش و ملوان در حال هدایت کشتیاش.
دیگر کسی به او نگاه نکرد. گویی دیگر وجود نداشت. فاصله آسمان تا زمین را با سرعت پیمود و به شدت با آب برخورد کرد. ملوان برگشت و به پشت سر نگاهی کرد. به دنبال صدا. چیز بزرگی درون آب افتاده بود. ولی انگار برای ملوان چیز مهمی نبود. دوباره به جلو خیره شد. گویی کاری مهمتری برای انجام دادن دارد، کاری همانند راندن آن کشتی بزرگ.