قدمهایش را به سختی برمیدارد. قطرات آب گلهای روی بدنش را میشوید. رادیو فریاد میزند: «همه یه جور سهم دارن از این بدن» کنار پنجره میرود و نگران به آسمان ابری نگاه میکند و کماکان به سختی تلاش میکند از میان گل و لای با سرعت بیشتری حرکت کند. پالتو نظامی و کوله بزرگ روی شانهاش راه رفتن را مشکل کرده است.
برای بار هزارم سقوط میکند و سکوت میکنند صورتش گل سرد روی جاده را لمس میکند. درون هم میپیچند و ابرهای سیاه و سفید با هم کشتی میگیرند.
قنداق اسلحه را روی زمین میزند و بلند میشود. انگار که ابرها هم میخواهند ببارند. «محو آسمون شدم که منو زمین زدن»
دوباره سرپا ایستاده است. قطرات باران دیوانه وار به گردنش قفا میزنند. پوتینهایش لبریز از آب شدهاند. در مسیر گل آلود به راهش ادامه میدهد. صدای سوتی کرکننده شنیده و بعد به یک سمت پرتاب میشود.
در یک آن جهان آهسته میشود.روی صندلی چوبی در حالی که آرام میرود و میآید. در هوای سرد زمستان قطرات باران آهسته به زمین سرازیر میشوند و من هم دلتنگم آرام بر صورت و بدنش مینشینند. اینجا شاید مدفن خوبی برای کهنه سربازی باشد. شاید نباشد و شاید هم نیست.
همانطور که بافتنی میکند به باران پشت شیشه نگاه میکند و برق از شیشه پنجره به درون اتاق پرتاب میشود و بعد رعدش به گوش میرسد. میله ها را کنار میگذارد. به سمت دستشویی میرود. درون آیینه خیره میشود و سرباز از پشت آغوشش میکشد.
تمام تنش گر میگیرد و آرام میشود سینهاش فشرده میشود و قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر میشود. دستش را که روی دست سرباز میگذارد او دیگر نیست. روی زمین نشسته و به پهنای صورت گریه میکند. دستش خونآلود است و آیینه هزار تکه.
روی بارانکاردش میگذارند. آسمان نزدیکتر است. از همیشه نزدیکتر. و بعد آسمان جایش را به سقفی آهنی میدهد و بعد تکانش میدهند.
مواد از سرنگ به درون رگ میغلتند. با خون ترکیب میشوند. قلب را به تپش وا میدارند. قلبی که لحظه به لحظه کندتر میشود. قلب تندتر میشود.
قرار بود بمانی. یادت است؟ اما رفتی. آن هم با اولین پرواز. صدای سوت را شنیدی و رفتی. از همان لحظه که سوت را زدند مرده بودم. از همان لحظه که سوت را زدند برایم تمام شده بودی.
به تو گفتم دوستت دارم. اما همان موقع رفتی. رفتم تا خانه برایت امن شود. امنیت را به خانه بیاورم و برنگشتی. تو خود کجا بودی و «من شدم خونه امن».