وکیل به او خیره مانده بود. ریشش را خاراند. سرش را پایین انداخته بود و از زیر میز به پاهایش نگاه میکرد. نازنین در حالی که به او زل زده بود دود سیگارش را به هوا فوت کرد. چند ثانیهای این سکوت ادامه داشت. نازنین بدون آنکه چشمهایش را او بگیرد خاکستر سیگارش را روی زمین تکاند.
وکیل روی میز خم شد و با دست زیر سیگاری را به سمتش هل داد. تا او را متوحه زیر سیگاری کند.
«انگار من اینجا دیگه کاری ندارم آقای وکیل»
منتظر پاسخ وکیل نماند. سیگارش را روی میز خاموش کرد. از صندلی جدا شد و از اتاق بیرون زد و وکیل را با پرونده تنها گذاشت.
حق با نازنین بود. هیچکدامشان نمیدانستند آن شب به صادق چه گذشته است. ولی پزشکی قانونی نیز هیچچیز مشکوکی گزارش نکرده بود. حتی موردی مشکوک از یک رابطه جنسی تازه یا چیزی شبیه به این.
ولی برای همه عجیب بود که چطور چنین شخصی، یک برنامهنویس کامپیوتر – که عموما آدمهای منطقی هستند و به شرایط پراسترس عادت دارند- دچار همچین شوکی شود و بعد هم سکته کند.
در کل پرونده عجیبی بود. اگر نازنین راست میگفت که احتمال آن زیاد بود و با توجه به شناختی که از او داشت، میدانست حداقل ده سال بیشتر از سنش میفهمد. ولی باز هم مساله عجیب بود و دور از ذهن.
به پشتی صندلی تکیه داد. هوای درون ششهایش را با فشار بیرون داد. با انگشت روی میز ضرب گرفت و به ته سیگار نارنجی رنگی که روی رویه چرم میز خاموش کرده بود نگاهی انداخت.
این دختر به شدت رفتاری تهاجمی داشت و این وکیل را میترساند.
تحقیق درمورد ادعای نازنین به معنای آن بود که تمام کارهای پرونده دوباره انجام شوند و شاید هم در نهایت چیزی دستگیرشان نشود. دستی به سرش کشید. زیر لب گفت: «گور باباشون که الان مردن. حوصله ندارم دوباره از این اتاق به اون اتاق بدوئم اونم بخاطر اینکه یه جوجه فکلی بی ادب که شک داره دوست پسرش مامانشو کشتن یا خودش مرده».
دکمه روی تلفن را فشار داد چند ثانیه بعد مرد جوانی با قیافهای عبوستر از وکیل وارد شد. با انگشت اشارهای به پرونده و ته سیگار کرد. «اینارو جمعشون کن»
مرد جوان بدون اینکه حالت چهرهاش تغییر کند پوشه را برداشت و درون فایل سر جای خود گذاشت. میز را تمیز کرد و بیرون رفت و همچنان آن پرونده محکوم به بسته ماندن بود.
اما دو بلوک دورتر از دفتر وکیل، ساعتی بعد، نازنین در حالی روی صندلی کافه نشسته بود که دوست قدیمیاش روبرویش بود. نجمه الان دیگر بزرگ شده بود و کارمند همان آسایشگاه بود.
چشمهای نجمه گرد شد: «ببینم دختر تو مطمئنی؟»
نازنین آهی کشید: «آره همسایه فضول طبقه پایین بهم گفت، کلی هم حلالیت طلبید و احساس شرمندگی میکرد»
– «غلط کرد هیچم شرمنده نیست»
– «آره بابا زنیکه فضول»
– «خب دیگه چی گفت؟»
– «ماجرای اون شب رو تعریف کرد. گفت که چون زهرا و صادق با هم رابطه داشتن و اینم تنها بوده بهشون حسودی کرده. بعد رفته به داداش زهرا گفته».
– «داداش زهرا رو از کجا میشناخته؟»
– میگه از قبل میشناخته، من چه میدونم! ولی مطمئنم با داداش زهرا به سر و سری داشتن»
– «حالا داداشش کدوم گوریه؟»
– «زن گرفته ولی فکر کنم اگر زنش بدونه چیکار کرده جالب میشه»
– «پس دلیل افسردگی مامانتم همین بوده»
– «آره. فکر کن شاهد یه قتل باشی که هم قاتل هم مقتول رو دوست داشته باشی. ولی نمیتونی از قاتل شکایت کنی. در حالی که عشقتو کشته.»
– «بابا این دنیا عجب دنیای نامردیه. به وکیل گفتی همه چیو؟»
– «نه بابا اون وکیل گشادتر ازین حرفاس. کاری نمیکنه.»
– «از کجا میدونی؟»
– «ده ساله میشناسمش. برا همین خوب میدونم چقدر تنبله. عجیبه که چرا مجوزشو باطل نمیکنن.»
نجمه دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد. سرش را کمی بالا داد و زیر لب گفت: «پس میخوای انتقام بگیری»
(ادامه دارد)