یاد بگیریم شکست بخوریم

به عنوان نویسنده و هنرمند نیاز است بدانیم که شکست کجای کار ما قرار دارد. آیا باید شکست بخوریم. آیا نباید شکست بخوریم؟ اصلا شکست یعنی چه؟ برای یک هنرمند شکست‌ به معنای پیروزی است. حتما روزهایی را به خاطر دارید که بخاطر شکست‌هایتان چشمانتان پر از اشک شده باشد. یا فشار در قفسه سینه […]

یاد بگیریم شکست بخوریم بیشتر بخوانید »

یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به همسایه

بیا و یک سوزن به خودت بزن و یک جوالدوز به همسایه. احتمالاً جملات زیر برای شما آشنا هستند. حالا این رشته رو برو. این چند سال رو هم درس بخون. این مدرک رو هم بگیر. حالا ازدواج کن. حالا بچه‌دار شو. به قول دکتر هولاکویی روزهایی می‌رسد که ما حتی نمی‌توانیم به راحتی تا

یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به همسایه بیشتر بخوانید »

ما همه همینیم که هستیم

ما همه همینیم که هستیم. هر روز کوهی از نوشته‌های نصفه و نیمه از خود به جای می‌گذاریم. کوهی از کتاب‌های نیمه خوانده شده در قفسه‌ها داریم. همیشه اطرافیانم به شوخی به من می‌گویند که تو به تنهایی عامل از بین بردن جنگل‌ها هستی. صد فایل در فولدر بعداً ویرایش شود. آنقدر کنار هم جمع

ما همه همینیم که هستیم بیشتر بخوانید »

اثبات وجود خدا

بسیاری از چیزهای که همیشه نگران آنها هستیم، نه وجود دارند و نه وجود آنها تاثیری بر زندگی ما دارد. اما همه روزه، در مورد آن‌ها بحث می‌کنیم. به دنبال قانع کردن دیگران هستیم. خود و دیگران را عذاب می‌دهیم. هر روز و هر ساعت در هر گوشه‌ای بحث اثبات وجود خدا است. آیا وجود

اثبات وجود خدا بیشتر بخوانید »

دوست دارم ننویسم

دوست دارم ننویسم. دوست دارم انگشتانم روی کی‌بورد نچرخد. دوست دارم قلم در دستانم نرقصد. در واقع نمی‌خوام بنویسم. هر چقدر دوست دارم بنویسم، همانقدر از نوشتن متنفرم. نمی‌دانم این چه حسی است. کاش می‌شد کمی روی خود گرد پیری بپاشم. کاش می‌شد چند سال مرخصی بگیرم و بخوابم. کاش می‌شد در آغوش خرس‌های قهوه‌ای

دوست دارم ننویسم بیشتر بخوانید »

داستان ساحل صخره‌ای

کنار خیابان ایستاده بود. بادی سرد می‌وزید. یقه پالتو را بالا داد. سیگاری بر روی لب‌های قرمزش گذاشت. فندکی از جیبش در آورد و آتش زد. شعله فندک در چشم‌های سیاهش رقصید. سیگار روشن شد. دود آن به سمت بالا رفت.   آسمان به تیرگی می‌گرایید. ابرها کم کم در آسمان پدیدار می شدند. بر تراکمشان

داستان ساحل صخره‌ای بیشتر بخوانید »

ما اینگونه منقرض می‌شویم!

این روزها بیشتر از هر چیز، مقاومت درونی مرا اذیت می‌کند. مقاومت مغز در برابر فکر کردن، کار کردن و تمایل به استراحت از هر چیزی مرا بیشتر عقب می‌اندازد.  آنچه که مرا نجات می‌دهد، یاری مغز پستاندار است و گرنه نمی‌توانستم ادامه دهم. مغز منطقی، مغزی که تمام هدفش این است که کمتر فکر

ما اینگونه منقرض می‌شویم! بیشتر بخوانید »

می‌خواهم ساده‌ بنویسم‌

میخواهم داستانی بنویسم. می‌خواهم ساده‌ ترین داستان را بنویسم‌. می‌خواهم حتی بقال محله که سواد ندارد، نیز بتواند بخواندش. لذت برده و در آن غرق شود. اصلاً می‌خواهم طوری بنویسم که برای خواندن آن به چشم نیز نیازی نباشد. حتی کورها هم آن را بخواند و از آن لذت ببرند. چرا باید مخاطب را از

می‌خواهم ساده‌ بنویسم‌ بیشتر بخوانید »

صدمین داستان تمام شد!

صدمین داستان چند روز پیش تمام شد. هم خوشحالم و هم ناراحت. در‌واقع نه خوشحالم و نه ناراحت. احساس خاصی ندارم (با این لحن). بعد از اتمام صدمین داستان با خود گفتم، خب که چه؟ چه شد؟ شاید اینکه انتظار داشته باشم آسمان جر بخورد، فرشته‌ای با بالهای سفید ظاهر شود و لوح جادویی به

صدمین داستان تمام شد! بیشتر بخوانید »

اتفاقات مزرعه

در کنار پرچین ایستاده‌ام و به گندم‌زار نگاه می‌کنم. باد به میان گندم‌ها می‌وزد. موج ایجاد می‌کند و گندم‌ها را می‌رقصاند. گاوها در حال چرا هستند. با نگاهی احمقانه‌ به اطراف نگاه می‌کنند و در پی یونجه‌ها می‌گردند. هر از چند گاهی ما ما می‌کنند. زیباترین گاو ماده نیز در میان آن‌هاست. ماتیلدا، گاوی قهوه‌ای

اتفاقات مزرعه بیشتر بخوانید »