دستم خیلی درد میکرد. هفت تیر توی دست راستم بود و دست چپم رو چسبونده بودم به شیکمم. دستم خیلی درد میکرد. البته بیشتر میسوخت. زخم بزرگی روی ساعد دستم بود. سعی کرده بودم اون رو با پارچه ببندم. ولی پارچه هم خونی شده بود.
یعنی داشتم سعی می کردم هرطور که شده خودم رو به پناهگاه پیش بقیه برسونم ولی هنوز باید راه میرفتم. داشتم فکر میکردم اونایی که دنبالمن اگر برسن بهم کارم زاره و دیگه باید فاتحم رو بخونن. حتی جنازم هم پیش خواهرم برنمیگرده.
همینطور توی همین فکرا بودم که بعدش به ذهنم رسید که هفت تیر هنوز تیر داره. با خودم فکر کردم اگر اوضاع خراب شد میتونم خودمو خلاص کنم و بقیه قضایا هم خود به خود حل میشن.
بهرحال نمیشد که فقط نشست و امیدوار بود که کارها خودشون رو به راه شن. باید میرفتم. همونطور لنگ لنگلان مسیر کوچههای باریک رو ادامه میدادم و داشتم تلاش میکردم خودم رو برسونم به اونجایی که باید.
پاهام درد میکردن. کف پام درد میکرد و پشت ساق پاهام هم سفت شده بود. به زور راه میرفتم. انگار که دوتا وزنه ده کیلویی به پاهام بسته باشن.
وایسادم و یه نگاهی به ساعدم انداختم. پارچه کامل قرمز شده بود. نمیشد خون رو بند اورد. زخم اونقدر عمیق بود که انگار بسته نمیشد و قرار بود تا ابد همینجور باز بمونه و ازش خون بیاد. یکم دیگه مونده بود. باید خودمو میرسوندم وگرنه مردنم حتمی بود.
رسیده بودم پشت در پناهگاه. با مشت چندتا زدم به در آهنی بزرگ. دیدم اصلا نمیتونم صدای درو درارم. منم با پشت اسلحه زدم. صدا توی کوچه باریک پیچید. انگار که هیشکی اینجا نباشه ولی همشون اونجا بودن.
یعنی مطمئن بودم که اونجان. اصلا قرار نبود اینجا رو ول کنم و بیخیال شم. نه. قرار بود برم پیشیشون و ازشون کمک بخوام.
تنها کسایی که میدونستم بدون چشم داشت ازم مراقبت می کنن اونها بودن. البته که نرفته بودم تفریح، رفته بودم بنزین گیر بیارم. بعد اینکه زخمی شدم بشکه رو ول کرده بودم.
با خودم فکر کرده بودم اگر من بمیرم بشکه بهرحال نمیرسه. اگرم بشکه رو ببرم نمیتونم یه دستی اسلحه رو بگیرم و احتمالا میمیرم. پس منم دلو زدم به دریا و بشکه رو ول کردم یه گوشه.
البته میدونم کجا گذاشتمش. اینجوری برام راحته که برگردم و بشکه رو برش دارم فقط کافیه یکم استراحت کنم تا زخم دستم خوب شه.
بالاخره پنجره کوچیک روی در باز شد. فقط یه چشم پشت سوراخ دیدم. یکی از اونور در گفت: «هی هرنان اومدی! چقدر لفتش دادی بنزین چی شد»
بعد صورت عرق کردهام رو دید و یهو موند به نگاه کردن: «واسا ببینم تو حالت خوبه؟»
جواب دادم: «خوبم رالف فقط دستم زخمی شده.»
با ترس گفت: «چطور زخمی شد؟ گازت گرفتن؟»
«چی؟ نه بابا افتادم و شیشه رفت تو دستم. خیالت راحت باشه چیز خاصی نیست»
وندی پیداش شد: «چی شده رالف؟ هرنان اومده؟»
داد زدم: «سلام عزیزم. من اومدم. درو باز کنید بیام تو»
رالف گفت: «اون زخمیه. فکر کنم گازش گرفتن»
«چرت نگو رالف. منو کسی نمیتونه گاز بگیره»
وندی گفت: «هرنان، پارچه که دور ساعتدت بستی قهوه ای شده»
بزور جواب دادم: «خب که چی! دستم گلی شده»
«متاسفم هرنان باید ازت بخوام برگردی»
«لعنتی تو خواهر منی. نمیخوای اجازه بری بیام تو؟ اونم الان که اینهمه رفتم تا جای بنزینو پیدا کنم»
«هرنان لطفا ازینجا برو. نمیزارم بکشنت ولی نمیتونم هم بزارم بیای تو»
«لعنت به همتون»
بعد زیرلب گفتم. لعنت به همشون. عوضیای ناسپاس. مگه قرار بود چی بشه. دو روز میخوابیدم زخمم خوب میشد. چرا باید یکی رو بخاطر اینکه دستش زخمی شده از خونه بندازن بیرون.
باید برمیگشتم یه چیزی پیدا میکردم میخوردم. خیلی گشنم بود. برام سخت بود که یه چیزی شکار کنم یا توی سوپرمارکتا بگردم. ولی هرطور شده سعی کردم راهی پیدا کنم و جایی که بتونم استراحت کنم.
همون راه رو برگشتم. از کوچه که بیرون اومدم. این دفعه تصمیم گرفتم برم سمت چپ و از خونه و از این محله دور شم. اسلحه هنوز تو دستم بود و دستمم درد می کرد. دردش بیشتر شده بود.
یه مایع قهوهای از دستم بیرون می زد که کل پارجه دور دستم رو شبیه لجن کرده بود. پارچه رو باز کردم. دور زخم شروع کرده بود به قهوهای شدن. یه قهوهای خاصی بود. مثل زامبیا نبود.
مطمئن بودم منو گاز نگرفتن. حاضر بودم قسم بخورم اصلا اونجا کلی زامبی بود که من همشونو کشتم. حتی یکیشونم نمونده بود که به من صدمهای برسونه. ولی یادم نمیومد این زخم از کجا اومده.
اروم خودم رو توی یه خونهای که درش باز بود جا کردم اول همونطور لنگ لنگان رفتم و توی خونه یه دوری زدم و یه نگاهی انداختم. خالی بود.
منم برگشتم درو بستم. یه چوب بزرگم بود. یه تیرک بود انگار که قبلا مال سقف باشه ولی کنده شده بود. اونو پشت در محکم کردم تا کسی در رو هل نده و بزور بیاد تو.
نشستم و پشتم رو به دیوار تکیه دادم. و پاهامو دراز کردم. هفت تیر رو گذاشتم کنارم رو زمین. با خودم گفتم اگر دیدم دارم چیزی دیگه میشم خودمو میکشم.
چون بعد اینکه از انسانیتم خارج شدم شاید به عزیزام صدمه برسونم. نمیدونستم. پارچه دور دستم رو باز کردم که بندازم بره. زخم دستم بیشتر شده بود. کل دستم تا کتف درد می کرد. انگشتام خشکیده و بدفرم شده بود و پوستش پر شده بود از یه مایع لزج قهوه ای که همش از زیر پوست و از کنار زخم دستم بیرون میزد. بو هم میداد. بوی خیلی بد میداد.
آستینم رو که بالا زدم دیدم این زخمه تا تقریبا بازوم رسیده. دستم هنوز درد میکرد ولی بازم میتونستم تکونش بدم. سرم سنگین شده بود. خیلی خون از دست داده بودم.
وقتی بیدار شدم خواستم اسلحه رو دستم بگیرم. حالم خوب شده بود. به دستام نگاه کردم. کل دستام قهوهای شده بود. همش از پوستم همون مایع قهوه ای بدبو بیرون میزد. نمیتونستم جلوشو بگیرم.
وقتی دستم رو به صورتم زدم باز حس کردم اونم همونطوریه. موهام ریخته بودن کنارم. کچل بودم. یه سری چیزای اضافی میدیدم. ولی دیدم بهتر شده بود. دستم رو نگاه کردم. شکل انگشتام فرق کرده بود. دیگه مثل اوایل گوشتی نبود. لاغر قهوهای. انگار که یه لایه چرم روی پوستم کشیده باشن.
بیخیال هفتتیر شدم. نمیتونستم تو دستم بگیرمش. بلند شدم برم بیرون. گشنم بود. درد هم دیگه نداشتم. هوا روشن شده بود. نمیدونم چند وقت گذشته بود ولی هوا روشن بود و نور از لای درزای خونه میومد تو.
درو باز کردم و اومدم بیرون. دور و ور رو نگاه کردم. هیولاها داشتن براش خودشون اطراف پرسه می زدن. منم مونده بودم کدوم سمت باید برم.
یه دفه برگشتم و رالف رو دیدم اسلحه به دست از سر کوچه پیچید. اومدم داد بزنم هی رالف من هنوز زندهام و زامبی نشدم. که یه صدایی شبیه جیغ از گلوم بیرون زد. یه جیغ خیلی بلند. دستمو گرفتم جلوی دهنم.
رالف سمت من برگشت. تا اومدم به خودم بجنبم لوله شات گانش رو دیدم که منو نشونه رفته بود. و بعد شلیک کرد. از فاصله خیلی نزدیک. از فاصله خیلی خیلی نزدیک.
پایان
خیلی خوب بود:))
مرسی “:)
خیلی خوب بود بعضی قسمتها رو کاملا تو ذهنم تصور میکردم چون تصویر سازی خوبی بود به خصوص وقتی از درد پا و زخم روی ساعد نوشته بودید
زنده باد ماریا عزیز
مرسی که خوندین