مثال هر روز، چراغ را از نفت سیراب، بر صندلی جلوس کرده و عزم کتابت یک داستان دارک همانند تیره روزیهای هر روزه خودمان کردم که سید اکبر دق الباب کرد و وارد شد.
«چه شده سید؟ این وقت صبح؟»
پاسخ دادند که «نامه آمده یا شیخ»
«بده ببینم.»
داد و گرفتم و رفت. نامه را که باز کردم عجیب شگفتزده شدم. پوکرفیس به عنوان نامه خیره مانده بودم. دستی بر سر کچل خویش کشیدم و به سبک سنگین کردن آن مشغول گشته و قدری سر تکان دادم.
از طرف دولت فخیمه، فخریه بانو انگار که طالع نحس چپ افتاده باشد و آفتاب از مغرب طلوع کرده باشد و روزنامه را در دست گرفته و قصد خواندن کردهاند که داستان دارک ما حالشان را ناخوش کرده است.
اکنون ابلاغ نمودهاند که علیالساعه قصه لطیف و زیبا و نیکویی را کتابت نموده و فورا چاپ نمایید و روزنامه فردا صبح را امروز عصر چاپ کنید تا فخریه بانو هرچه سریعتر از چنگال سگ سیاه افسردگی رهایی یابند و اینجانب به مانند میمون شبگرد فیلپینی هاج و واج با چشمهای گرد مانده بودم که چه بنویسم تا بانو را از حال بد به حال خوب برگرداند و ابدا این تصمیم به دلیل ضربالاجل انتهای نامه نبود که ذکر کرده بودند اگر داستان ما حالشان را خوب نکند روزنامه را لول خواهند کرد و در درزی قرار خواهند داد که نباید. بلکه تنها به دلیل نگارش داستانهای تیرهروزانه و پشیمانی اینجانب بود.

هرچه کتابها را جستجو کردم و منابع را زیر و زبر کردم هیچ نیافتم. انگار که ذرهای خوشی در این ملک شکوهمند نه کسی دیده باشد و نه شنیده. انگار که فنچ زیبایی از سر بوم ما پر زده باشد و در شکم جغد طوسی جنگلی فرو افتاده باشد.
ندانم این چه رازی است که اگر قصد نوشتن داستانی را در موضوعی خاص بنمایی هرچقدر به آن ذهن مادرمرده فشار میآوری تنها تر تر کرده و عینهو لحظات پایانی سس خرسی فقط هوا از آن خارج می شود و بس.
صبح به ظهر و ظهر و عصر شد و اینجانب مانده بودم میان انبوه کاغذهای مچاله شده و نشریهای که مانند باسن بچه سفید است که از در دو مرد به هیبت گوریل انگوری وارد شده و مرا کشان کشان به مقصد دارالمطالبه همراهی کردند.
من بودم و آقای قاضی و یک عالمه ملق بازی که به دلیل بسته بودن دستهایم نتوانستم آنها را به نحو احسن اجرا کنم.
فیس پرجمال قاضی به مثابه آن کسی بود که صبح علیالطلوع بیدار کرده باشندش تا بدهیهایش را بپردازد.
«بگو ببینم ای ملیلوالملائک»
عرض کردم: «ملالوالملیک هستم»
فرمودند «هر خری که هستی. چرا حال فخریه بانو را ناخوش کردهای و دوایی جهت رفاه حال ایشان ارائه ننمودهای.»
خواستم لب بگشایم و بگویم که بنده ابدا فکر نمیکردم که ایشان این نشریه بی سر و ته ما را بخوانند که یکی از پشت سر داد زد دروغ میگوید.
سر برگرداندم و نگاهی به جمعیتی انداختم که پشت سر تجمع نموده بودند بالغ بر بیست تا سی نفر از طباخ و قصاب و لولهکش تا آنهایی که موکت نصب میکنند. الحق که لولهکش خوشتیپ بود که با آن سر بیمو و چشمان آبی کمی صورت غریبی به خود گرفته بود.
با صدای قاضی به خود آمدم. «مگر کری ملیلک؟»
«ملالوالملیک هستم.»
«هر خری میخواهی باش. الساعه مینویسی و میبریم خدمت خاتون و حالش خوب میشود در غیر این صورت فلک خواهی شد.»
عرض کردم «حال بانو با داستان خواندن خوب نمیشود. ایشان را یاری لازم است که عصر به عصر به لب جوی ببرند و از گلهای زیبا به او بدهند و اشعار خوب برایش بخوانند.» داشتم همانطور بلبل زبانی میکردم ک بساط فلک را آوردند.
سر و ته با شیب نزدیک به 37 درجه در جهت شمال شمال غربی نیمه معلق در هوا مانده بودم که ناگهان ملیجکی بانگ زد که مژدگانی بدهید که حال خاتون خوب شده است.
درست است که از واقعه آن روز جان سالم به در بردم اما مقرر شد که در ابتدای هر داستان ذکر شود که، این مهملات برای فخریه بانو و دیگر عزیزان همجنس مناسب نیستند. لطفا عزیزانی که دلش را ندارند نخوانند.
فخریه بانو عجب دل نارکی دارند!
ما نیز هرگاه قصد کتابت نمودیم و قلم را برداشته که کاغذی تَر کنیم، ذهنمان به مثابهٔ سس خرسیِ به ته رسیده ناامیدمان کرده.
به گمانمان طبیعی باشد این قسم از عجایب در میان کُتاب:))
نگران امثال فخریه بانو نیز نباشید که حال و احوالشان به متون ما بند نیست. که همهٔ اینها حیلت است و ناز و کرشمه! هرچند آن منقش نمودن اخطارنامه، اول متن مکتوب نیز فکر خوبی است. لااقل ببینند و بدانند و پیگر اسباب فلک را جور نکنند:)
چه زیبا فرمودید😁👍
احسنت بر شما
خیلی زیبا بود از داستانتون لذت بردم هرچند اگه فلک هم می شدید بیشتر لذت میبردم(مزاح بود)
=)) گناه داریم ما
ممنون که خوندین.
هر چه چشمان گرد میمون فیلیپینی از حدقه بیرون جهیده، چشمان باریک این نفیسه عالم که ما باشیم از خواب پریده و از شوق جهیده تا مرقومه ای از روزنامه که چه عرض کنم، گاهنامه این شیخ شوخ بی تاب و سرگردان بخواند. باشد که سلول های خاکستری مغزش به سان ابتدای سس خرسی نو که با ضرب و زور یکهو خودش را روی ظرف پهن می کند،جهش و کنشی نشان دهند.
الغرض شیخ فکور ما که حلاوتی جانانه بردیم شما هم حلیم باشید اگر نتوانستید ناشتایی حلیم بخورید، شاید افاقه کند.
احسنت بر شما بانوی عزیز